شهر فرنگ

منطقه هوانگپو Huangpu در قلب شانگهای، جاذبه های توریستی زیادی داره. از جمله مسیر پیاده روی کنار ساحل رودخانه، خیابان نانجینگ، موزه شانگهای و ...


یکی از جاهای دیدنی به بازار رنسانس Renaissance Shanghai Yuyuan  معروف هست.


اینجا یک بازار سنتی مثل میدان نقش جهان اصفهان هست ( که البته نقش جهان خیلی خیلی قشنگ تر هست)


شیروانی های چوبی و معماری ساختمان ها به سبک چینی هستند و مغازه ها اغلب اجناس سنتی و صنایع دستی و کلا سوغاتی میفروشن. 


جای قشنگ و دیدنی هست که اگر اومدید شانگهای نباید از دستش بدید.


وسط بازار هم یک جایی یک نفر ایستاده بود و به چینی ولی با همین آهنگ و نوا میگفت: " شهر شهره فرنگه...  از همه رنگه ... بیا و تماشا کن..."


هرچند به چینی میگفت ولی کاملا به گوش ما ایرونی ها آشنا بود. دم و دستگاه شهر فرنگ هم جلوش بود. (عکس اش رو ببینید.)











دلیل موجه برای نگاه کردن..

از دیروز صبح از خونه نرفتم بیرون و نشستم پای درس که دیگه امروز بعد از ظهر کم آوردم و هنگ کردم. وقتی میشینم پای درس خوندن بدجوری اشتهام باز میشه. نمیدونم این مخ لاکردار چرا انقدر مصرف انرژیش بالاست. فکر کنم برچسب مصرف انرژی اش F خورده باشه...

 خلاصه رفتم به سمت رستوران همیشگی که هم دور هست و هوام عوض میشه و هم اینکه نزدیک یک فروشگاه بزرگ هست که خوردنی های بدرد بخوری توش پیدا میشه. دیگه چند وقتی هست که سر کیسه رو شل کردم. چون تا وقتی یک سر کیسه توی ایران سوراخ باشه و بالا رفتن قیمت ارز مثل موریانه به سرمایه ات بزنه، دیگه قناعت کردن مسخره ست.

بگذریم...                                                                                                                       


هوای شانگهای از دیشب دوباره خنک شد و انگار نه انگار که دیروز با تی شرت داشتم عرق می ریختم؛ امروز با ژاکت سردم بود. 

امروز به یک رابطه ی عجیب بین شلوغی خیابون ها و دمای هوا توی شانگهای پی بردم. این چینی ها یا بهتره بگم شانگهایوی ها مثل مولکولهای گاز استاندارد، رابطه ی ترمودینامیکی با دمای هوا دارن. هر چی هوا گرمتر میشه خیابون ها شلوغ تر میشه. مثلا امروز که آخر هفته بود و باید مشابه هفته پیش خیابون ها ولوله، مگس پر نمی زد.


خلاصه که جون میداد برای پیاده روی. برگشتنی توی پیاده رو یک آقا و خانم مسنی رو دیدم که خیلی آروم داشتن با هم گپ میزدن و قدم میزدن. با خودم فکر کردم لابد اینها هم یک دونه بچه بیشتر ندارن که اون هم یک جایی یا داره درس میخونه یا کار میکنه و خلاصه ازشون دوره. یاد مادرم افتادم که الان کلی دلش برام تنگ شده. شاید الان توی سجاده اش روی مهرش افتاده و داره برام دعا میکنه. خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده...

اما این آقا و خانم یک سگ پشمالو هم داشتن که قلاده ش به دست خانمه بود. با خودم گفتم کاش مامان من هم یک سگ داشت و باهاش مشغول میشد که انقدردلش برام تنگ نشه. فکرش رو بکن یک سگ سفید پشمالو که موقع نماز خوندن مادرم، دور سجاده ش وول بزنه. بعد مثلا بپره تسبیح اش رو بقاپه و در بره...

حسابی خل شدم. بعضی وقت ها یک چیزهایی واسه خودم تعریف میکنم که خودم تا حالا نشنیدم. به این سگه که رسیدم کلی تو پیاده رو بلند بلند خندیدم. هر کی رد میشد نگاه میکرد. باز خوبه امشب حداقل یک دلیل موجهی برای نگاه کردن داشتن...