تلاش برای آدم شدن


امروز بارون شدیدتر از روزهای دیگه بود و هر چی صبر کردم که شدت اش کم بشه، نشد. باید برای بار دوم می رفتم بانک. چون موجودی ام از سقف برداشت روزانه بیشتر بود و دیروز نتونستم حساب رو ببندم و چه خوب شد که فکرش رو کردم و نگذاشتم برای روز آخر...

توی آسانسور بودم که یوچنگ بهم زنگ و زد و قطع شد. دوباره باهاش تماس گرفتم و گفت که یک سری خورده کاری دارن که دو ساعتی طول می کشه تا تموم شه و بعدش طبق قرار می ریم  دَ در.

اینجا وقتی بارون میاد ممکنه هوا هم گرم باشه و مجبور باشی با یک دست چتر رو بگیری و با دست دیگه خودت رو باد بزنی. مثل حموم میشه.

کارمند دیروزی بانک، امروز نبود و یکمی معطل شدم که دوباره داستان دیروز رو برای کارمند جدید تعریف کنم. هرچند که اینجا قوانین شفاف و ساده هستند و فقط کافی هست که درخواست ات رو به طرف برسونی و دیگه بقیه اش رو کارمند سریع و بدون معطلی انجام میده. مثل ایران نیست که برای ساده ترین کار غیر روتین، کارمند بیچاره میره و با معاون و رئیس و کارمند های دیگه شور میگذاره که ببینه با قوانین امروز (که با دیروز صد و هشتاد درجه متفاوت شده) چطوری میشه کار مشتری رو راه انداخت.

بگذریم..

کارم که تموم شد برگشتم هتل. با اینکه شلوارک پوشیده بودم ولی انقدر بارون شدید بود که پاچه های شلوارکم هم خیس شده بود.

تا رسیدم به اتاق، یوچنگ زنگ زد که ما داریم میایم و خوشبختانه توی نیم ساعتی که منتظرشون بودم بارون بند اومد. از پنجره پولوی نقره ای رنگ رو دیدم که پیچید توی پارکینگ و همون لحظه پنگ (دوست پسر یوچنگ) روی گوشیم زنگ زد و گفتم: "دیدمتون و دارم میام".

یوچنگ پشت فرمون بود و جان یمون )همکلاسی دیگه مون که من اسم اش رو بخاطر شباهت زیادی که به خواننده گروه بیتلز، جان لنون، داره خوب یادم مونده- البته جان یمون دختر هست و جان لنون پسر بود. ) هم بغل دستش نشسته بود. پنگ پشت بود و من هم رفتم پیشش.

واقعا جالب و آموزنده است که یوچنگ در تمام مدت ترم، یک بار هم با ماشین  نیومد دانشگاه و حتی راجع بهش هم صحبت نکرد. چند بار سوار دوچرخه دیده بودمش، ولی با ماشین هرگز.

یادم میاد سالهای آخر دوره لیسانس یکی از دغدغه های دخترهای سال پایینی این بود که حتی برای یک بار هم که شده با ماشین بیان دانشگاه که حداقل یکی ببینه. و برای چه هدفی؟ چیزی به ذهنم نمی رسه!

یک نکته جالب دیگه این هست که یوچنگ و جان یمون با اینکه هر دو اهل شانگهای هستن، توی خوابگاه زندگی می کردن تا دائم توی راه دانشگاه و خونه در رفت و آمد نباشن و عمرشون رو توی ترافیک هدر ندن!

یوچنگ و پنگ، زوج اکتیو و با نمکی هستن. هر وقت می دیدمشون می تونستم انرژی مثبتی رو که بهم می رسه حس کنم. پنگ اهل یکی از شهرهای کوچیک به فاصله 200 کیلومتری جنوب شانگهای هست. امروز فهمیدم که پارسال پدرش توی تصادف فوت شده و مادرش تنها زندگی می کنه و چه شباهتهای نا گفته ای، دل آدم ها رو به هم نزدیک می کنه...

یوچنگ امروز خوابگاهش رو تحویل داد و چون خونه شون توی پودونگ بود، رفتیم و ماشین رو توی محوطه آپارتمانشون گذاشتیم و پیاده رفتیم به سمت ساحل رودخانه هوانگپو. البته نه اون ساحلی که همه می رن. یک سمت دیگه بود که کمتر توریست ها و مردم عادی بهش دسترسی دارن و خیلی خلوت بود. قبلا با بابک یک قسمتی از این مسیر رو رفته بودیم که اینجا انتهای همون مسیر بود.

فقط ما چهار نفر اونجا بودیم. خیلی ساکت و با صفا بود. کشتی های غول پیکر دائم از رودخانه هوانگپو رد می شدن و ما هم هر چند صد قدم می ایستادیم و عکس می گرفتیم. عکس های عجیب و غریب و خنده دار. هرکس یک ایده می داد و از روی ایده اش عکس میگرفتیم. یوچنگ برخلاف اکثر چینی ها، ذهن خلاقی داره و ایده های جالبی می داد.

خیلی تلاش داشتن که من رو جایی از شانگهای ببرن که تا حالا نرفتم. هرجا رو اسم می بردن، قبلا رفته بودم. خیلی جاها رو خودشون هم نرفته بودن و من براشون تعریف می کردم که چه جور جایی هست. گفتم: " مهم نیست، من همه این جاها رو تنها رفتم و دست جمعی صفای دیگه ای داره". اما همه تلاش اشون این بود که امروز من رو سورپرایز کنن. وقتی این حس شون رو متوجه شدم، دیگه هرجا رو اسم بردن نگفتم که رفتم.

برنامه قبلی این بود که بریم برج SWFC، بلندترین برج شانگهای، که گفتن هوا بارونی هست و ارزش نفری 150 یوان رو نداره. بعد قرار شد بریم آکواریوم که پنگ گفت قبلا رفته و اون هم ارزش 135 یوان نداره. خلاصه جاهای مختلف رو اسم می بردیم و رسیدیم به خیابون ژوجیازویی که همه این جاهای توریستی و برج Oriental TV اونجا هستن. اتوبوس تور شهری شانگهای توی ایستگاه منتظر مسافر بود که همه یکدل شدیم که سوار شیم. چهار تا جای خالی داشت که دوتاش کنار هم نبودن و من بغل دست یک آقای مسن چینی نشستم. بلیطش همش 30 یوان بود و 24 ساعت اعتبار داشت که می تونستی ایستگاه های مختلف اش پیاده شی و بگردی و دوباره بعدی رو سوار شی. اتوبوس قرمز رنگ و دو طبقه است. که طبقه دومش سقف نداره و همه هم طبقه دوم بودن و طبقه پایینش هیچکس جز راننده نبود. یک نقشه از منطقه و یک هدست هم بهت می دن که می تونی به صندلی ات وصل کنی و توضیحاتی که پخش می شه رو گوش کنی. توضیحات با موسیقی ملایم به 8 زبان مختلف بود و با دگمه CH می تونستی زبان مورد نظرت رو انتخاب کنی. البته فقط تذکر می داد و چیز بدرد بخوری نشنیدم. 

دیدم آقای مسن بغل دستی ام، روی کانال 7 که زبان آلمانی بود تنظیم کرده و بهش گفتم: wie geht es inen? . با لبخند یک چیزی به آلمانی گفت که نفهمیدم. به خودم گفتم: آخه مگه مریضی که دو کلمه آلمانی بیشتر بلد نیستی، زر و پر می کنی؟

گفتم: Ich weis nicht, Ich verestehe einbesschen Deutsch.

خلاصه به انگلیسی تغییر زبان دادیم و گفت که سالهای دور (1965) دوسلدورف کار می کرده و الان بازنشسته شده.

اتوبوس از بغل برج Jin Mao و SWFC رد شد و رسید به پل کابلی عظیم و مارپیچی نانپو ( Nanpu ). قبلا یک بار که اتوبوس اشتباهی سوار شده بودم ازش رد شدم، ولی طبقه دوم اتوبوس بدون سقف یک حال دیگه داشت.

نزدیک های Yuyuan Garden، اتوبوس ایستاد و پیاده شدیم. توی پیاده رو یک پیرمرد اروپایی روی نقشه ای که توی دستش بود، هتل اش رو به یوچنگ نشون داد و مسیر رو پرسید. دیدم یوچنگ داره جهت رو کاملا اشتباه می گه و پریدم وسط و گفتم: نه از این طرف! که بعد همه سرشون رو کردن توی نقشه و فهمیدیم که حق با من بود. پنگ گفت: علی من تسلیم شدم. تو برو ما دنبالت میایم!

گفتم: من جهت ها رو از روی تابلوی خیابون که N و S وE وW داره می خونم که اشتباه نکنم ولی مثل شما تابلوها رو نمی تونم بخونم.

یوچنگ گفت: الان می خوام ببرمت یک جایی که اصلا نمی تونی بگی که قبلا رفتی.

بعد از داخل یک پارک وارد یک کوچه تنگ شدیم و به یک محله درب و داغون و قدیمی تو مایه های میدون شوش رسیدیم.

پنگ گفت: اینجا محله ای هست که وسط تجاری ترین و گرون ترین منطقه شانگهای جا مونده. خونه هاش توالت هم ندارن، چه برسه به حموم و آشپزخونه. خونه هاشون بخاطر قرار گرفتن توی این منطقه میلیون ها یوان ارزش داره، ولی فایده ای براشون نداره، چون خودشون  فقیر و بی پول هستن.

یوچنگ گفت که اینجا محله آبا و اجدادی من هست و پدر و مادرم اینجا بدنیا اومدن. می گفت مادربزرگم هم تا چند سال پیش اینجا بوده و رفتیم خونه مادربزرگش رو هم که طبقه دوم یک خونه چوبی درب و داغون بود، بهمون نشون داد.

خیلی برام جالب بود که به گذشته اش بدون احساس خاصی نگاه می کرد و براش مهم نبود به کسی بگه که وضع مالی پدر و مادرش خوب نبوده. دقیقا نقطه مقابل ما که تلاش می کنیم گذشته مون رو رنگارنگ و پر از توهمات نشون بدیم، یا اینکه ترجیح میدیم راجع بهش کلا حرف نزنیم. و شاید علت اش جمله ی احمقانه ای هست که خود من هم بارها به زبون آوردم : "یارو تازه آدم شده!"


وقتی فکر می کنم می بینم چقدر با ارزش هست که یک نفر تازه آدم بشه! خیلی با ارزش تر از این هست که آبا و اجدادی و بدون اینکه تلاشی کرده باشه، آدم زاده بشه.



ادامه در یادداشت بعدی...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد