پاندا

.... ادامه از یادداشت قبلی:


از کوچه های تنگ و باریک رد می شدیم و من عکس می گرفتم و مغازه ها رو هم می دیدیم. یک اسباب بازی فرشی بود که همه چی رو به نصف قیمتی که من خریده بودم می فروخت و بقیه مغازه ها هم قیمت های به نسبت ارزونتری داشتن.

کوچه ها به دروازه های سنتی چینی ختم می شد که شبیه طاق های ساختمون های قدیمی ناصر خسرو بود.

از یوچنگ راجع به امنیت اونجا پرسیدم که گفت باید مراقب جیبم باشم. به هر حال ریشه دزدی فقر هست و طبیعی بود که باید بیشتر مراقب می بودم ولی امنیت فقط محدود به کیف پول می شد و کسی نگاه آزار دهنده به زن ها و دخترها نداشت. همه سرشون به کار خودشون بود و سخت مشغول کاسبی.

از آخرین دروازه رد شدیم و انگار که از تونل زمان رد شده باشیم، یک دفعه چشم انداز آسمان خراش های پودونگ دیده شد.

رفتیم به سمت ایستگاه تا با اتوبوس بعدی به سمت نانجینگ بریم.

شانگهای یک مدل اتوبوس خیلی جالب داره که با سیستم High Capacitance یا خازن ظرفیت بالا کار میکنه. تا حالا شارژ شدنش رو ندیده بودم که اونجا دیدم که میره زیر دو تا اهرم که به کابل های فشارقوی متصل هستن و خیلی سریع شارژ می شه. ضمن اینکه شکل اتوبوس هم تفاوتی با بقیه اتوبوس ها نداره.

توی نانجینگ که بودیم یوچنگ گفت اینجا رو که دیگه حتما قبلا اومدی و پرسیدن نداره.  گفتم: نه بیشتر از چهار، پنج بار!

صحبت از دلال های نانجینگ شد که گفتم: همیشه از ساعت شروع می کنن: Watch? و وقتی رد می کنی می گن: ماساژ؟ و میرسن به Ladies? و S….ks

یوچنگ گفت من آخری ها رو نمی دونستم و طبیعی بود که ندونه. ولی پنگ حرفم رو تایید کرد.

توی نانجینگ حتی یک نفر هشیش هم بهم پیشنهاد داد که چون چینی ها "ه" رو شبیه "خ" تلفظ می کنن و همچنین دیدن جای بخیه بغل ابروی یارو صحنه رو خیلی وحشتناک تر جلوه داد: خشیش!!

دیگه گرسنه مون شده بود و طبقه پنجم یکی از مراکز خرید رو برای شام خوردن انتخاب کردیم. ازشون خواستم که اجازه بدن مهمونشون کنم و بعد از چند دقیقه کش مکش و تعارف قبول کردن.

یک رستوران ژاپنی انتخاب کردیم. رستوران های ژاپنی توی چین، کاملا ژاپنی نیستن و میشه گفت ژاپنی-چینی هستن که غذاشون از هر دو خوشمزه تره.

قبلا امتحان کرده بودم و پیشنهاد کردم که همه موافق بودن.

بعد از شام یوچنگ تشکر ویژه بابت شام کرد و من هم متقابلا بابت برنامه امروز!

پنگ گفت ما یکی دوبار با هندی ها رفتیم بیرون غذا خوردیم و هر بار مجبور شدیم غذای اون ها رو هم حساب کنیم و گفت حتی دیروز به یوچنگ گفتن که فردا با ماشین اش بیاد و برسوندشون فرودگاه! که ما الکی گفتیم که ماشین خراب شده و تعمیرگاه هست.

ازم خواستن که مراقب باشم چیزی به هندی ها نگم. که گفتم من اصلا نتونستم خودم رو با جمع اونها تطبیق بدم و می بینید که اکثرا توی جمع شما چینی ها هستم.

قبلا هم می دیدم که هندی ها مثل انگل به این دو تا بیچاره چسبیدن و برای کوچکترین مشکلاتشون هم خودشون تلاش نمی کنن که راه حل پیدا کنن و دائم بهشون زنگ می زنن و ازشون میخوان که باهاشون به جاهای مختلف به عنوان مترجم و راهنما برن.

اما نمی دونستم که تا این حد روشون زیاد بوده و خرج یک تاکسی تا فرودگاه شون رو هم می خواستن گردن این ها بندازن.

توی این چند ساعتی هم که با هم بودیم، چندین بار روی موبایل پنگ و یوچنگ تماس گرفتن و دیگه بار آخر پنگ بهم گفت گوشی رو میدم تو حرف بزن، من دیگه خسته شدم. هاردیک بود ( که البته توی هندی ها قابل قبول تر از بقیه هست ). میگفت یادم رفته حسابم رو ببندم و یکشنبه دارم میرم و الان باید چیکار کنم؟

با خنده گفتم: الان ساعت 8 جمعه شب هست و فردا و پس فردا تعطیل. پس فقط یک راه داری و اون هم اینه که با حسابت خداحافظی کنی!

البته 80 یوان بیشتر توی حسابش نبود و سوالش بیشتر استفتاء بود که آیا باز بودن حساب برای کسی که قرار نیست تا یکسال آینده بیاد چین از نظر شرعی محل اشکال است یا خیر؟

از رستوران برگشتیم توی خیابون و جان یمون گفت که پدر و مادرش نگران میشن و خداحافظی کرد. یوچنگ گفت: میاین بریم سینما؟

گفتم: من که دوست دارم ولی تو مشکلی با زمان نداری؟

گفت: پدر و مادر من عادت دارن و می دونن که با پنگ هستم و نگران نمی شن.

گفتم: مشکل بعدی این هست که من چینی بلد نیستم! که گفتن فیلم ها بیشتر امریکایی هستن و زیرنویس چینی دارن.

سینما طبقه دوازدهم یکی دیگه از مراکز خرید نانجینگ بود. سه تا سالن داشت و سه تا فیلم 3D که یکی فیلم چینی بود که هنوز من  لیست رو نگاه نکرده بودم که یوچنگ گفت: این رو فراموش کن که خیلی مضخرفه.

موند دوتا فیلم که یکی اش درام بود و یکی دیگه کارتون پاندای کونگ فو کار 2.

که من گفتم پاندا رو دوست دارم و پنگ داشت با موبایلش با هندی ها حرف میزد و یوچنگ گفت که پنگ هم کارتون دوست داره.

بعد یوچنگ گفت که بریم طبقه زیرزمین خوردنی بخریم که یک چیزی بهمون میدن که 10 درصد تخفیف توی بلیط سینما داره. یک چیزی مثل عروسک هایی که به موبایل آویزون میکنن رو صندوقدار بهمون داد و رفتیم سر یک دستگاهی که من همیشه فکر می کردم یک جور ATM یا بازی شانس هست و چون کاملا چینی بود تا حالا ازش سر در نیاورده بودم. خلاصه اون عروسک رو کرد توش و 3 تا برگه تخفیف اومد بیرون و دوباره 13 طبقه رفتیم بالا و بلیط خریدیم به قیمت 50 یوان و 100 یوان هم گرویی عینک 3D دادیم.

داخل سالن خیلی خنک بود و هوای مطبوعی داشت. صدای فیلم هم کاملا واضح بود و معلوم بود که مسوولین سینما (برخلاف همکارانشون در کشورهای دیگر!)  کاملا فرق گوش خراش بودن و واضح بودن صدا رو می فهمن. جلو ترین ردیف هم فاصله خیلی زیادی با پرده داشت و لازم نبود التماس کنی که ردیف عقب تر بشینی.

جالب اینجا بود که همه چینی ها به دیدن فیلم با زیر نویس عادت داشتن و سرعت شون توی خوندن زیرنویس از فهمیدن متن انگلیسی که بیان می شد سریعتر بود. چون سر صحنه های خنده دار، زودتر از من می خندیدن!

وسط تبلیغات یک نوشته چینی اومد که از 3D اش فهمیدم منظورش اینه که عینک ها رو بزنید و بقیه تبلیغات سه بعدی بود.

تصادفی بودن دیدن این کارتون، درست زمانی که روزهای پایانی رو توی چین سپری می کنم، برام خیلی حیرت آور بود. کارتون پر از سمبل ها و آیتم های ریز و درشت فرهنگ و آداب و رسوم چین بود. از نودل و توفو خوردن توی رستوران هایی که بارها و بارها نمونه هاش رو اینجا دیدم، تا درخت ها و کوچه ها و دست فروش ها و طب سوزنی و شیروونی ها و آویزهای توپی شکل قرمز سال نو. همه این ها انقدر ظریف و استادانه لابلای متن کارتون جا داده شده بودن که کاری جز تحسین کردن نمی تونستی انجام بدی.

حتی علامت دایره ای شکل سیاه و سفید Yin/Yang هم یک جوری با رنگ سیاه و سفید پاندا تلفیق شده بود. ( این بغل توی حاشیه لوگو وبلاگ >>>>>)


و با تمام این ها هدف اصلی داستان که نفی خشونت و نفی استفاده از سلاح های مرگبار بود، توی ذهن هر بیننده ای (که البته هدف نسل نو بود)  جا می گرفت. و چه راندمان عظیمی داره و چه قدم بزرگی هست که یک و نیم میلیارد نفر توی دنیا از خشونت و سلاح های کشتار جمعی عمیقا متنفر بشن!


ساعت 10 شب بود که از سینما بیرون اومدیم و پیاده تا یک مسیری رفتیم و یوچنگ خداحافظی کرد و رفت خونه شون و من و پنگ با یک اتوبوس دیگه برگشتیم.

توی راه هم کلی با هم حرف زدیم و سر آخر به امید دیدار دوباره توی آلمان، خداحافظی کردیم.


نگاه صمیمی و دوست داشتنی پنگ توی پله های اتوبوس موقع پیاده شدن و دست تکون دادن، یکی از تابلوهای زیبایی شد که روی دیوار گالری خاطراتم توی بهترین سالن نصب اش کردم.

یکی از قشنگترین روزهای زندگی در شانگهای

امروز صبح به چیاوشن sms زدم که اگر وقت داری بیام و جواب تکالیف درس DSP رو که دیشب نوشته بودم با مال تو مقایسه کنم. بهش گفتم که حدود ساعت 4 میام پیشت و اون هم گفت بیا.

این روزها تا ساعت دو نصف شب بیدار می مونم و درس می خونم. در عوض صبح تا ده می خوابم. آخه روزها اینجا خیلی سرو صدا هست و نمیشه تمرکز کرد.

امروز هوا خنک بود. اینجا وقتی هوا ابری باشه هوا خیلی خنک می شه. الان هم داره بارون میاد.

دم ورودی ساختمون خوابگاه اش بهش زنگ زدم که بیاد پایین و اسم ام رو توی دفتر سرایدار بنویسه که برم تو. طبق قانون هر مهمونی که میاد باید میزبان دفتر رو امضا کنه و مشخصات اش رو بنویسه.

تو اتاق ش کسی نبود و داشت درس می خوند. راجع به چیاوشن قبلا هم نوشته بودم. اسم انگلیسی اش کلوین هست و روزی که داشت کارلستن و قدیر رو میاورد هتل باهاش آشنا شدم و همون روز بهم کمک کرد که یخچال بخرم. شخصیت خشن و محکمی داره. موقع حرف زدن خیلی زور می زنه و مثل سامورایی ها با آدم حرف میزنه. روز اول فکر کردم نمی شه با این بشر ارتباط  برقرار کرد اما امروز نزدیک ترین دوست من شده.

چیاوشن اهل ووهان هست که تقریبا مرکز چین قرار داره و از یکی از دانشگاه های خوب چین توی این شهر لیسانس گرفته و خیلی باهوش تر از بقیه همکلاسی هاست.

کار درسی ام  ده دقیقه بیشتر طول نکشید و یکی از هم اتاقی هاش هم برگشت. چینی ها اکثرا صورت خندون و نگاه صمیمی دارن. چیزی که توی بقیه ملیت ها توی نگاه اول کمتر می تونی پیدا کنی. هم اتاقی اش هم از این مورد مستثنی نبود. از تایوان اومده بود و اول از چیاوشن برای ترجمه حرف هاش استفاده می کرد و بعد که یخ ارتباط شکسته شد سعی کرد خودش حرف بزنه. چینی ها اعتماد بنفس خیلی پایینی دارن و دانشجو ها در حد کار راه بنداز انگلیسی رو بلدن، اما خجالت می کشن که حرف بزنن.

در مورد تایوان، هنگ کنگ و ماکائو گفت که به ترتیب از ژاپن، انگلیس و پرتغال آزاد شدن و به چین ملحق شدن.

توی همین حین یکی از دوستای چیاوشن به موبایلش زنگ زد و گفت بریم  باربیکیو که من توی حرف هاش اسم ایران رو شنیدم و بعد ازم دعوت کرد که باهاشون برم و من هم با کمال میل قبول کردم. توی راه پله سه تا دیگه از دوستاش هم بهمون ملحق شدن که قبلا توی زمین فوتبال باهاشون آشنا شده بودم. بعد رفتیم به سمت خوابگاه دختر ها و اونجا هم سه تا دیگه از دوستاشون به جمع اضافه شدن.

توی راه دوستاش رو بهم معرفی کرد و برعکس. معمولا معرفی اسامی چینی خودش یک پروسه جذاب و خنده دار برای هر دو طرف هست. به چیاوشن گفتم که دوست ندارم اسم انگلیسی ات رو بگم و می خوام  چیاوشن صدات کنم. گفت چینی ها سه تا اسم دارن: اسم و فامیل و Middle name. که فامیلی برای کسایی که نمی شناسی و اسم برای همکلاسی ها ست و Middle name برای دوست های خیلی نزدیک هست. گفت تو مثل برادر بزرگتر من هستی و خوشحال میشم که چیاوشن صدام کنی.

سوار اتوبوس شدیم و توی اتوبوس هم کلی با دوستاش گفتیم و خندیدیم. بیشتر راجع به " دا جیانگ یو" .

جایی که می خواستیم بریم. نزدیک دانشگاه فودان بود. دانشگاه فودان یکی از ده دانشگاه برتر چین هست. توی راه چیاوشن برام توضیح داد که چین حدود سه هزار تا دانشگاه داره و حدود 200 میلیون دانشجو که سه برابر کل جمعیت ایران هست. دانشگاه های برتر چین به ترتیب: پکن، شانگهای، گوانگجو، ووهان ، فودان و ... بقیه رو یادم رفت!

می گفت دانشگاه USST جزو دانشگاه های متوسط چین هست و توی رده بندی شاید حدود 150 باشه.

سردر تمام  دانشگاه های چین به خط هنری اسم دانشگاه نوشته شده که چیاوشن گفت این دست خط  رهبر چین مائو هست که مجسمه اش هم توی تمام دانشگاه ها هست. مائو تا سال 1970 رهبر چین بوده و تا حدود زیادی رهبر معنوی مردم چین هست و براش احترام خاصی قایل هستن. چیاوشن می گفت علاوه بر اینکه ژنرال ارتش بوده خطاط و شاعر و خواننده هم بوده. مائو کسی بوده که چین رو از اشغال ژاپن در جنگ جهانی دوم نجات داده. تصورش خیلی سخت هست که ژاپن تمام کشور بجز جنوب و غرب چین رو اشغال کرده بود و تا ووهان توی مرکز پیش رفته بود.

باید مرد بزرگی بوده باشه که دل ملتی با این جمعیت رو به دست آورده و در برابر اشغالگرا متحد کرده. من هم با وجود تمام چیزهای منفی که قبلا راجع به مائوئیسم خونده بودم، بهش احترام می گذارم.

 بالاخره رسیدیم و برخلاف چیزی که از باربیکیو انتظار داشتم وارد یک رستوران شدیم. تازه دوهزاریم افتاد که اینجا همون جایی هست که قبلا از بابک راجع بهش شنیده بودم. یک فضای خیلی بزرگ با میز هایی که وسطشون یک تاوه برقی مستطیلی برای سرخ کردن تعبیه شده بود. مواد اولیه هم مثل سوپرمارکت توی یخچال یا توی قفسه ها چیده شده بودن و مثل سلف سرویس برای خودت هرچی دوست داشتی میگرفتی و میاوردی سر میز سرخ می کردی و میخوردی. صورت حساب هم بصورت زمانی حساب میشد و برای ما که یک میز بزرگ 9 نفره گرفته بودیم برای دو ساعت نفری 40 یوان شد.

فضا خیلی دوستانه و جذاب بود و احساس خوبی داشتم که من رو توی جمع شون پذیرفتن. چیاوشن اذیت شون میکرد و میگفت انگلیسی حرف بزنین که زبان تون خوب بشه و من گفتم بگذار راحت باشن من سعی می کنم چینی یاد بگیرم و خلاصه هر کی سعی کرد یک جمله به من یاد بده و کلی سر هر کدوم خندیدیم. یکیش خوب یادم موند: گام بی (GAM Bey) که وقتی لیوان ها رو به هم می زنن بجای سلامتی میگن. البته کسی مشروب یا آبجو نخورد و برای خنده لیوان های نوشابه رو به هم می زدیم.

من خیلی زود سیر شدم و بدون اغراق این ها هر کدوم ده برابر من خوردن. گفتم چطوری هست که شما این همه می خورین و چاق نمی شین؟ چیاوشن گفت راستش من خیلی تلاش می کنم که چاق بشم اما نمی دونم چرا نمی شم. ولی من فکر می کنم یکی از علت هاش چاپ استیک باشه چون غذا خوردن با دو تا چوب خیلی انرژی می بره . توصیه می کنم اونهایی که همه روش های لاغری رو امتحان کردن این یکی رو هم امتحان کنن. خدا رو چه دیدی شاید روش نوینی در لاغری کشف کرده باشم.

یک کاغذ روغنی روی صفحه داغ تاوه انداخته بودن که گارسون دوبار عوض اش کرد و با یک فرچه، یک نمه صفحه رو روغنی میکرد. کلا خیلی با مزه بود که مواد خام رو همونجا سر میز روی صفحه مینداختی و وقتی می پخت می خوردی.

دیگه آخرها که همه سیر شده بودن و داشتن می ترکیدن گفتن بیاین سر خوردنی های آخری که روی میز مونده شرط بندی کنیم. بعد می خواستن برام سنگ کاغذ قیچی رو یاد بدن که گفتم: سیزرز- استون- پیپر! از کارتون ایکیوسان یادم مونده بود!

یکی از خوردنی ها رو انتخاب می کردیم و هر کی می باخت باید می خوردش که سر این بازی هم کلی خندیدیم.

چند تا عکس دست جمعی هم گرفتیم و زدیم بیرون. راستی اونجا از خود " دا جیانگ" که یک جور سرکه سیاه رنگ هست هم عکس گرفتم.

وقتی رفتیم بیرون داشت بارون میومد و سه تا چتر بیشتر نداشتیم که یکی ش هم مال من بود و باعث شد فضا دوستانه تر هم بشه. از همشون تشکر کردم که من رو به جمع شون دعوت کردن و اون ها هم تشکر کردن که دعوت شون رو قبول کردم.

سوار اتوبوس شدیم و توی اتوبوس دوست تایوانی یک موضوع خیلی جالبی رو تعریف کرد. گفت خواهرم ازم خواسته که پروژه اش رو من براش بنویسم و خیلی "دا جیانگ یو". گفتم خوب خواهرت هست و باید براش انجام بدی. چیاوشن گفت آخه خواهر واقعی اش که نیست!

بعد توضیح داد که توی دوره لیسانس هر استادی میشه استاد راهنمای دو یا سه تا دانشجو که این دو یا سه نفر مثل خواهر و برادر هستن. گفتم پس خواهر تو کجاست؟ گفت من دو تا خواهر داشتم که ادامه ندادن و بعد از لیسانس رفتن سر کار.

به دوست تایوانی گفتم: خوب براش انجام بده شاید بعدا بشه دوست دخترت. گفت: آخه خیلی چاق هست و دوست اش ندارم. چیاوشن گفت: اگه خوشگل بود الان توی خوابگاه نشسته بود و داشت رو پروژه اون کار می کرد و با ما نمی اومد باربیکیو!

خلاصه نه نفری پشت اتوبوس نشسته بودیم و کلی سر و صدا می کردیم. من یک ایستگاه جلوتر باید پیاده می شدم و از همه خداحافظی کردم و تشکر.

پیاده و شدم و زیر بارون به سمت خونه قدم می زدم و به امروز فکر می کردم. بدون شک امروز یکی از قشنگ ترین صفحات دفتر زندگی ام  بود که توی شانگهای ورق خورد. هرگز صمیمیت این جمع دوستانه و فراموش نمی کنم.