روز آخر در شانگهای

دیشب به چیاوشن SMS زدم که بیاد و با مسوول هتل برای چک آوت صحبت کنیم. هزینه آب و برق رو هم از روی برنامه ای که با Excel نوشته بودم دقیقا حساب کردم.

ساعت حدودای 10 صبح اومد و با هم رفتیم پایین و مستر فیکس کنتورها رو چک کرد و بعد از یک حساب کتاب رسید به رقمی که من قبلا روی کاغذ نوشته بودم. خلاصه رفتیم پایین و ودیعه ام رو حساب کردن و پس دادن و قرار شد کشیک فردا صبح رو در جریان رفتن من بگذارن و بهش بگن که برای تاکسی فرودگاه تماس بگیره.

بیرون هنوز داشت بارون میومد و دوباره با هم رفتیم بالا توی اتاق نشستیم و حرف زدیم و توی اینترنت ولگردی (وبگردی) کردیم. چیاوشن گفت: چینی ها بجای فیس بوک و یاهو مسنجر از سایت QQ.com استفاده می کنن و مسنجر کیوکیو بین چینی ها خیلی محبوب هست. روی موبایلش هم نصب کرده بود و دائم باهاش با بچه های کلاس چت میکرد. یکی از علتهای هماهنگی چینی های کلاس و انتشار سریع اخبار بین شون هم همین بود.

اینترنت موبایل، ماهیانه 20 یوان با ریت 56 و محدودیت 50 مگا بایت هست که قیمت کاملا معقولی داره.

چیاوشن گفت بیا تو رو هم عضو کیوکیو کنم. سایت کیوکیو بصورت دیفالت چینی هست ولی میشه به انگلیسی تغییر زبانش داد و مسنجر کیوکیو هم یک ورژن انگلیسی داره که دانلود کردیم.

بعد شروع کرد ID بچه ها رو یکی یکی برام خوندن و Add کردن اونها توی لیست. هرکی رو که Add میکردم مینوشتم : سلام من داجیانگ یو هستم!

کم کم بچه ها آنلاین می شدن و همه حدس می زدن که داجیانگ یو کیه و سورپرایز شده بودن از اینکه یک غیر چینی هم تونسته توی این سایت عضو بشه.

یکم با بچه ها، توی نت مسخره بازی کردیم و دیگه نزدیکهای ظهر بود که بارون مهلت داد و گفتیم بریم توی شهر یک قدمی بزنیم. رفتیم نانجینگ و نهار خوردیم و توی خیابون قدم زدیم.

چیاوشن می گفت آخرین بار ده سال پیش با پدر و مادرش اینجا اومده و هیچ تغییری نکرده و فقط خطوط مترو بهش اضافه شده. می گفت عاشق شانگهای هست و تمام آرزوش این بوده که دانشگاه شانگهای قبول بشه و وقتی نشده ترجیح داده هر دانشگاهی باشه ولی توی شهر شانگهای!

از بقیه چینی ها هم شنیده بودم که شهر شانگهای رو خیلی بیشتر از بقیه جاهای چین دوست دارن. واقعا هم شهر قشنگی هست.

چیاوشن می گفت معماری ساختمون های شانگهای بخاطر این سبک ژاپنی گرفته که سالها زیر سلطه ژاپن بوده. می گفت شهرهای مختلف چین هر کدوم حدود 6 تا 11 سال اشغال شده بودن.

گفتم: پدر بزرگت یادش می آد؟

گفت: آره. خوب یادشه.

گفتم: حس ات نسبت به ژاپنی ها چطوریه؟

گفت: در ظاهر ما با ژاپنی ها دوست هستیم ولی هر چینی ای دشمن اول خودش رو ژاپن می دونه و در ارتباط با ژاپنی ها تمام حواسش رو جمع می کنه.

گفتم: راستش مردم کشور من هم طعم جنگ رو چشیدن و شهر محل تولد من تنها شهری از ایران بود که دو سال به اشغال صدام در اومد.

گفت: پس خیلی خوشحال شدی وقتی اعدام صدام رو توی تلویزیون دیدی.

گفتم: آره. واقعا خوشحال شدم، چون تأثیری که جنگ توی زندگی من و خانواده م گذاشت، به این آسونی ها پاک شدنی نیست.

گفت: حس تو نسبت به عراق چیه؟

گفتم: راستش رو بخوای، عراق با ژاپن فرق می کنه و مردم ما فهمیدن که عراقی ها زیر فشار صدام مجبور بودن که به ایران حمله کنن و صدام به مردم کشور خودش هم خیلی ظلم کرد. ضمن اینکه عراق هنوز هم کشور بدبختی هست و شاید اگر مثل ژاپن کنار ما پیشرفت می کرد و قدرت می گرفت، زخمها و کینه های گذشته دوباره سر باز می زدن.

با همین حرفها به انتهای نانجینگ رسیدیم و سوار مترو شدیم و برگشتیم.

چیاوشن، دلش نمی خواست ازم جدا  شه و من هم همین حس رو داشتم، ولی شنبه امتحان داشت و باید می رفت.

با هم رفتیم یک شیشه داجیانگ هم خریدیم و کتری برقی و یک میز ژاپنی ام رو هم که دیگه لازم نداشتم، بهش دادم و باهاش خداحافظی کردم و گفت:

See you soon in Germany, my brother!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد