نان

اونهایی که مینویسن میدونن که نوشتن اعتیاد میاره و اگه حواست نباشه می بینی یا داری مینویسی یا داری فکر میکنی چی بنویسی. برای همین تصمیم گرفتم کمتر بنویسم و از این به بعد شاید هفته ای یک یا دو یادداشت اینجا اضافه کنم.

 

این اولین یادداشت سال 1390 هست:

 

میگن اگه با تمام وجود یک چیزی رو بخوای اون چیز خودش جلو راهت سبز میشه.

 

داستان از اینجا شروع میشه که این میز اتاق من با صندلی هاش همخونی نداره. صندلی ها خیلی کوتاهتر هستن و کلا هیچ ارگونومی توش رعایت نشده. به رسیپشن به زور نقاشی و ادا و اصول فهموندم که صندلی بلندتر میخوام که اون هم به راحتی گفت نداریم. کلا برای گفتن نه آدم زیاد لازم نیست انرژی صرف کنه. من هم اگه یک چینی بودم که انگلیسی بلد نبود ترجیح میدادم بگم نداریم.

 

خلاصه تصمیم گرفتم صندلی اداری بخرم. البته کلا پشت میز بشین نیستم. سر 5 دقیقه ولو میشم رو فرش و با کتاب و دفتر غلت میزنم. اینجا که فرش نیست رو تخت.

 

امروز صبح که از خونه زدم بیرون تو ذهنم دنبال راه حل برای این مساله بودم. بیشتر دلم میخواست بجای صندلی یک میز ژاپنی از این ها که مثل میز اتو کوتاه هستن بگیرم. اما از کجا؟ خوب اینجا چین هستش وقتی تو ایران میز ژاپنی هست پس حتما باید اینجا هم باشه دیگه.

 گفتم از همکلاسی هام میپرسم که امروز همه دوستام سرما خورده بودن و خونه نشین. کلا اپیدمی شده همه اینجا یک خط در میون گلو درد و آنفلوآنزا میگیرن. تو ایران هم که ما این همه تف نمی کنیم زودی همه گیر میشه دیگه چه برسه به اینجا. خدا رو شکر من تازه خوب شدم و با کلی دارو مجهز اومدم.

 

بعد از کلاس گرسنه بودم ( حالا یکی این یادداشت های من رو بخونه میگه بچه همش گرسنه است و خداییش اکثر تاپیک هام هم راجع به شکم شده ) یادم اومد یک بار تو اتوبوس یک جایی رو دیدم که یک تنوری تو پیاده رو بود و یکی داشت نون می پخت. اتوبوس تند میرفت اما نون به نظر آشنا میومد. یادم مونده بود که کجا بود و تصمیم گرفتم برم اونجا نون بگیرم و با پنیر یک دلی از عزا در بیارم.

 

ساعت حدود 12 ظهر بود. اتوبوس 515.  اینجا تو اتوبوس ایستگاه به ایستگاه رو بلندگوی داخل اتوبوس اعلام میکنه و تابلو روان جلو اتوبوس می نویسه. هم به انگلیسی هم به چینی. البته چون اول چینی رو میگه تا بخواد انگلیسی رو بگه دیگه اتوبوس در و بسته و راه افتاده و عملا کاربردی برای من نداره.

کنار پنجره نشسته بودم و تا دیدمش ایستگاه بعدی پیاده شدم.

 

یکم باید پیاده برمی گشتم. تا از اتوبوس پیاده شدم و رفتم اون طرف خیابون دیدم یک مغازه میز و صندلی اونجاست. صندلی ها رو ور انداز کنان رفتم داخل. مغازه به سبک سمساری های میدون امام حسین بود و به سبک همون ها کسی داخل نبود. البته جنس ها نو بودن و دست دوم نبودن.

یک هو چشمم افتاد به یک میز کوچولو... آره خودش بود! همونی که میخواستم و حتی بهتر و سبکتر و جمع و جورتر.

 

شروع کردم به هلو هلو کردن که صاحب مغازه از لای میز و صندلی و کمد ها ظاهر شد. موبایل به دست در حال بازی یا sms  نمی دونم اما به هر حال 50 درصد حواسش بیشتر پیش من نبود. اینجا سپورهای شهرداری هم یک دستشون جارو یک دستشون موبایل هستش. از همون موبایل چینی ها که 3 تا 100 تومن هست و بعضی وقتها از iPhone باحال تر کار میکنه. به چینی پرسیدم چند؟ و بعد گشتم دنبال ماشین حسابش که زودی بهش بدم چون عددها رو هنوز خوب بلد نیستم. زد 30 یوان. گفتم نه زیاده... زدم 15. خندید. تو دلش گفت این دیگه کیه که از ما کاسب تره... زد 25...

یک 20 یوانی بهش دادم و اومدم.

خیلی خوشحالم که این میز رو دارم برای من 20 هزار یوان ارزش داره چون دیگه موقع درس خوندن گردن درد نمی گیرم.


 

میز رو زدم زیر بغلم و رفتم به سمت نان...

 

از دور دیدم وای خدای من! باورم نمیشد! بربری...

 

 

یک ترک تو ایران هم بربری ببینه ذوق مرگ میشه چه برسه به اینجا تو شانگهای..

یک تنورسیار توی پیاده رو بود و شاطر میپخت و میگذاشت کنار. هرکسی هم گرم میخواست دوباره میگذاشت تو تنور براش گرم میکرد. پرسیدم چند و از لهجه و قیافه ام فهمید که نباید اعداد رو بلد باشم و 3 تا انگشتش رو نشونم داد.

یک نون گرد با قطر 25 سانتیمتر. دورش مثل بربری خودمون بود اما چون اینجا مثل ایران پیشرفته نیست نانوایی هاشون قسمت چامپیوتر نداره و وسط بربری هاشون مثل مال ما کی بورد نداشت. عوضش نقش و نگار های خوشگل تر و منظم تر و البته کنجد.

داشتم سبک سنگین میکردم که چندتا بردارم که یکی گفت: " تورک سن؟" سرم رو بالا کردم دیدم یکی با کلاه سفید مثل همون شاطرو انگار همکارش داره با لبخند نگام میکنه. قیافه کوپ همشهری های خودم.

گفتم آره و ادامه داد که از کجا و گفتم ایران اون هم گفت ترک اویغور هستش. اویغور غرب چین و نزدیک قرقیزستان هست و بزرگترین شهر اون منطقه همون ارومچی هست که تو پرواز زیارت کردم.

زبانشون ترکی هست و روی اسکناس های چین به زبون ترکی و با فونت عربی مقدار اسکناس نوشته شده و این نشون میده که کشور چین زبان منطقه رو به رسمیت میشناسه.

البته کلا این منطقه از بقیه کشور جداست و مردم چین هم به چشم یک کشور خیلی دور ازش یاد میکنن. انقدر که از آلمان و آمریکا اطلاع دارن از این استان کشورشون تقریبا چیزی نمیدونن. حتی بعضی از همکلاسی ها تا من توجه اشون رو به اون نوشته روی اسکناس جلب نکرده بودم تا حالا اون رو ندیده بودن!

البته مثل خود من که از زاهدان و سیستان بلوچستان چیزی نمیدونم و ترجیح میدیم برم بورکینافاسو تا برم مثلا زابل!

اینجا هم دولت چین تقریبا همه چلو ها و خورشت های سفره جمهوری خلق رو سمت شرق سفره چیده و اگر استخونی چیزی باشه پرت میکنن سمت غرب. شهرهای مهم پکن و شانگهای و گوانگجو و هنگ کنگ و .. که همه تو نوار شرقی هستن. همه کارخانه ها و دفاتر شرکت های مهم هم سمت شرق هستن. و اگر تو نقشه نگاه کنی غرب چین کلا بیابانی بیش نیست.

البته مردم مسلمان این منطقه هر از چند گاهی اعتراضی میکنن که دولت قدرتمند چین با پتک خفه شون میکنه و هیچ دولت مسلمون و غیر مسلمون دیگه ای هم تو دنیا نه تنها محکوم نمی کنه بلکه بعضی از کشورهای خیلی مسلمون هم تماس میگیرن به دولت چین میگن داداش رودرواسی نکنی ها کمک خواستی درخدمتیم.

خلاصه این مردم بیچاره دستشون از همه جا کوتاه هست ولی قلبشون انقدر بزرگ هست که آدم رو غرق لبخندشون میکنن.

 

 پرسیدم اینجا غذای حلال از کجا گیر بیارم؟ پشت سرش رو نشونم داد. انقدر محو تماشای بربری بودم که رستوران پشت سرش رو ندیده بودم.

نوشته بود حلال... گفت بیا تو.

یک رستوران به سبک جیگرکی های خودمون. البته بدون مگس. منو رو آورد و من نشستم. برام ورق زد. همه جای منو هم نوشته بود موسولمانجی. یکم از بقیه رستوران های اون منطقه گرون تر بود. گفت همه "کوزی اتی" یعنی گوشت گوسفند.

یکی سفارش دادم و نشستم. تو رستوران یک پسر جوون دیگه و 2 تا خانم جوون دیگه هم بودن. که البته  به چشم خواهری (چون مسلمون بودن) خوشگل هم بودن. معلومه دیگه منم هر روز کوزی اتی بخورم خوشگل میشم.

 خوشگل تره به ترکی گفت براش چایی ببرم؟ که شنیدم جواب دادن بونلار چای ایچمز! البته آورد که مثل چایی های چینی بی رنگ بود و گفت سیزین چای لارا چاتماز.

 

پسر جوونه سر صحبت رو باز کرد. اسمش صدیق بود. یکم بازپرسی کرد که چه میکنی و چند ساله ات هست وچند تا بچه داری و منم همچنین...

بعد یهو زیادی صمیمی شد گفت نماز جمعه میای؟ گفتم تو شانگهای؟ گفت آره.. گفتم راستش نه. گفت مگه مسلمون نیستی؟ گفتم چراهستم ولی نماز زیاد نیمخونم. داشت شاخ در میاورد. حوصله نداشتم براش توضیح بدم که چجور مسلمونی هستم که نماز نمیخونم و ترجیح دادم چیزی نگم تا یه وقت برداشت اشتباه نکنه وبه کل ایران تعمیم بده. برای همین گفتم من ترکی زیاد بلد نیستم در همین حد! که بی خیال شد. اما پکر و سرش رو هم به طرفین تکون داد.

می خواستم بگم مرتیکه تو خواهر مادرت اینجا بی حجاب با شلوار لی دارن میگردن واسه من آخوند بازی در نیار که دلم پره. از بس کانالهای ما نماز جمعه پخش میکنن بنده خدا فکر کرده ما همه نماز هامون رو میگذاریم سر فرصت جمعه میخونیم.

 

بگذریم هرچی بود فضا بهم حس آرامش میداد.

غذا رو آورد. تکه های گوشت گوسفند با پیاز تفت داده شده. که خیلی هم زیاد و چرب بود. نصفش رو آوردم الان با نودل شرق و غرب چین رو با هم قاطی کردم برای شام دارم میخورم.

بهش گفتم اکمک هم بده. این اکمک رو خیلی زور زدم تا یادم بیاد. که برگشت گفت نان ایستیسن؟

 

یاد شعر دکتر ذهتابی افتادم که می گفت: او کی اولده منه وردی چورک نان دئمدی..

 

حالا اینور دنیا یک ترک پیدا شده که به نون نه میگه چورک نه میگه اکمک و میگه نان!

 

و اصلا چه فرقی می کنه که آدم انقدر زور بزنه که کدومش ترکی اصیل هست کدومش فارسی اصیل؟ مهم اینه که زبونی به اسم ترکی و زبونی به اسم فارسی هنوز زنده و پابرجاست و الان مهم خوشمزه بودن نان هست و بس!

 

یک 100 یوانی دادم که چون دخلشون دم در بغل دست شاطر بود رفتیم اونجا که باقی پولم رو بده. اونجا شاطر در حال نان درست کردن شروع کرد یه آواز ترکی من در آوردی خوندن که:

" من از ایران اومدم و تهران و ول کردم اومدم و.."