صمیمیت در چشم های آبی

امروز ظهر رفتم پیش کارلستن و کتابم رو که بهش قرض داده بودم ازش گرفتم و یکم با هم حرف زدیم. کارلستن انگلیسی اش خوبه و معمولا وقتی با هم هستیم زیاد حرف می زنیم. البته انگلیسی اش با توجه به اینکه تا پانزده سالگی امریکا بوده خیلی خوب نیست و بعضی وقتها انقدر سر یک جمله فکر می کنه که حوصله م رو سر می بره. شاید بخاطر اینه که با آلمانی قاطی می کنه و سعی می کنه که اشتباهی آلمانی نگه.

چهارشنبه شب به دعوت خودش رفتم خونه اش و کتاب ام رو بردم که با هم درس بخونیم. حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود و وقتی رفتم فبی هم اونجا بود. داشتن عکس های سفر نیوزلند کارلستن رو تماشا میکردن. لپ تاپ رو گذاشته بودن روی قفسه کتاب و سر پا داشتن عکس می دیدن. گفتم خوب لپ تاپ رو بیار بذار رو میز بشینیم و ببینیم و گفتن: آره راست میگی چرا به فکر خودمون نرسیده بود!

حوصله ام داشت دیگه سر میرفت که عکس ها تموم شد. فبی هم که انگار زبونش رو موش خورده یک کلمه جیک نمی زد. پسره تنهایی پا شده یک ماه رفته نیوزلند واسه جهانگردی! تازه می گفت می خوام امریکای جنوبی و فیلیپین و چند جای دیگه هم برم. بعد می گفت یک جایی هست که بزرگترین آرزوم هست که برم. شرق روسیه نزدیک های شبه جزیره ساخارین. می گفت دست نخورده ترین جای کره زمین اونجاست! این بشر کله ش خیلی بوی قرمه سبزی میده و من رو یاد وطن میندازه! البته آدم دو تا پاسپورت داشته باشه که یکی اش امریکایی باشه و یکی دیگه اروپایی از این کارها هم می تونه بکنه.

بعد از عکس هم انقدر حرف های صد تا یک غاز زدیم که ساعت شد 10 و  من گفتم پس کی درس بخونیم؟ که کارلستن گفت فردا می خونیم. گفتم من ساعت 10 از خواب پا می شم و ظهر میام  پیش ات و فبی گفت تولد دعوت شده و بعد از ظهر میاد. کارلستن طبق معمول گفت من فردا باید خونه رو تمیز کنم و تا ظهر می رم ورزش می کنم و بعد دوش می گیرم و خیلی خوبه که تو همون ظهر بیای. بعدش گفتم پس الان بریم بیرون شام که فبی گفت من ساعت 6 شام خوردم و گرسنه نیستم و کارلستن گفت من چون زود بیدار می شم، زود میخوابم و چیزی نمی خورم. خلاصه زدیم بیرون و کارلستن تا وسط های راه اومد و گفت من حوصله پیاده روی ندارم و برگشت. فبی هم دنبال ایستگاه اتوبوس می گشت که با من اومد و بهش نشون دادم!  دیگه حالا کارم به جایی رسیده که به چینی ها آدرس میگم!

البته دیر وقت بود و بهش گفتم که اتوبوس گیرت نمیاد و گفت پیاده می رم. اینجا خیلی امن هست و من بارها از پنجره اتاقم  دیدم که ساعت دو یا سه  نصف شب هم یک زن یا دختر می تونه تک و تنها با لباس خیلی خیلی کوتاه از این خیابون جلوی هتل رد بشه و معمولا انقدر ریلکس هست که در حال SMS زدن با موبایل قدم میزنه.

توی خیابون بودن تک و تنها از ساعت 11 شب به بعد توی ایران با کمال تاسف برای خود من هم دل شیر می خواد چه برسه به دختر!

صبح روز بعد سرو صدا از حد معمول خیلی بالاتر رفت و ساعت 9 دیگه با صدای خالی شدن لوله های آهنی مغازه بغل هتل از خواب پا شدم. تا ظهر یکم درس خوندم و رفتم پیش کارلستن. در رو که باز کردم دیدم آقا تازه از خواب پا شده! قبلا هم که هتل بود یادم نمی آد زودتر از ساعت 11 کارلستن رو دیده باشم اما نمی دونم چرا دیشب حرف اش رو باور کردم. شاید فکر کردم اومدن به آپارتمان برنامه اش رو عوض کرده باشه. خلاصه دوباره طبق معمول گفت باید خونه رو تمیز کنم و من گفتم برام مهم نیست تو چیکار می خوای بکنی من این گوشه می شینم و درس ام رو می خونم و ساعت حدود 3 بریم نهار بخوریم گفت پس من ساعت 2 میرم ورزش می کنم و بعد می رم حموم و بعد ساعت 3 با هم می ریم بیرون.

خلاصه من شروع کردم به درس خوندن. آپارتمان کارلستن مثل بقیه آپارتمان های شانگهای داخل یک مجتمع آپارتمانی بزرگ هست که اینجا خیلی فضای قشنگ و سرسبزی هم داخل محوطه بین بلوک ها هست. حدودا 60 یا 70 متر هست و 4000 یوان ماهیانه کرایه اش هست.

هوای بیرون خیلی گرم بود و من با شلوارک اومده بودم. توی راه هم یکی دو نفر ذل زده بودن به پشم و پیل ساق پای من، انگار که اومدن پارک ژوراسیک!

کارلستن خونه رو انقدر سرد کرده بود که داشتم میلرزیدم. استرس اینکه دستشویی ام بگیره هم نمیگذاشت خوب تمرکز کنم. آخه اصلا نمی تونم تصور کنم که روی دستشویی فرنگی بشینم که یکی دیگه قبلا روش نشسته باشه. وقتی میرم بیرون حتما قبلش دستشویی میرم و البته رحمت به  پدر و مادر اون کسی که این دستشویی سر پایی ها رو اختراع کرده هم میفرستم. واقعا خیلی بهداشتی هست و بدون تماس کارت راه میافته.

تمام این مدتی که من در تکاپوی تمرکز روی درس بودم، کارلستن هم تظاهر به درس خوندن می کرد و هر چند وقت یک بار هم یک بحثی مینداخت و حرف میزد. راجع به برادرش که توی امریکا توی یک شبکه تلویزیونی خبرنگار هست و راجع به افغانستان مینویسه و براش از آدم های ناشناس ایمیل های تهدید آمیز میاد. راجع به خواهرش که توی اوهایو طراح هست و هزار تا چیز دیگه. درضمن هی می رفت و میومد و اینجا و اونجا رو دستمال می کشید. جالب اینجاست که همه جای خونه هم خاک هست. میگه اینجا جمعیت زیاد هست و پرز توی هوا زیاده! هر وقت هم زنگ می زنی به این بشر می گه می خوام خونه رو تمیز کنم. قدیر سر همین موضوع باهاش بحث اش شده بود. هرچند که این موضوع یک بهانه بوده و کلا این دو نفر هیچ سنخیتی با همدیگه ندارن.

ولی در کل خیلی زیاد از حد و بدون راندمان، سوزن اش روی تمیز کردن گیر کرده. این رفتارش بیشتر من رو یاد مامان یا ورژن شدیدترش خاله م میندازه که از کله سحر تا بوق سگ در حال تمیز کردن خونه هستن و همیشه هم خونه به نظر به هم ریخته است.

ساعت شد سه و کارلستن تازه شروع کرد به درس خوندن. بهش گفتم نرفتی ورزش؟ گفت میرم! من هم رفتم با لپ تاپش ایمیلم رو چک کردم و یک ربع بعد خیلی گرسنه م بود.

خارجی ها هم مثل ما نیستن که از در وارد نشده برات چایی و خوردنی بیارن و انقدر بریزن جلوی مهمونشون که بخوره و بترکه. یک لیوان آبی که توی خونشون می خوای بخوری رو هم خودت باید بری آشپزخونه و یک لیوان بشوری و آب بخوری. یا اینکه با خودت از بیرون آب معدنی بگیری و بیاری که از تشنگی نمیری.

خلاصه دیدم این بشر فقط نوید آینده میده، گفتم من دیگه برم. گفت من می خواستم با هم بریم نهار. گفتم خوب بیا بریم. گفت آخه هنوز ورزش نکردم و سه روزه حموم نرفتم! گفتم خوب چرا؟ گفت آخه تو توی همون اتاقی که من ورزش می کنم داشتی ایمیلت رو چک می کردی!

خوب شد دستشویی نرفتم وگرنه می گفت واسه اینه سه روزه حموم نرفتم!

گفتم چون کتابی که از اینترنت خریدی هنوز نرسیده تا فردا کتابم رو بهت قرض می دم و اون هم اصلا تشکر نکرد و مثل بز رفت توی اتاق و شروع کرد به ورزش احمقانه ش. من هم برگشتم خونه.

توی راه به این موضوع داشتم فکر می کردم که با وجود اینکه با کارلستن هم سن هستم و بخاطر بهتر بودن زبان انگلیسی اش حرف های بیشتری با هم میزنیم و بهتر همدیگر رو می فهمیم، چرا صمیمیت توی ارتباط ما برقرار نمیشه؟ صمیمیتی که توی همون ارتباط اول با چینی ها توی نگاه شون میتونی بخونی و با هندی ها و حتی قدیر با تمام آب زیرکاه بودنش!

شاید یکی از علت هاش همین سن و سال باشه و به هر حال 25 سالگی سنی هست که آدم ها دلشون پاک تر هست نسبت به 30 سالگی. دلیل دیگه ای که به ذهنم رسید این هست که تا حالا صمیمیت رو توی چشم های سبز و آبی ندیدم و اگرهم وجود داشته باشه نمی تونم تشخیص بدم.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 ق.ظ

خیلی قشنگ نوشتی
همه رو خوندم

milad یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ

عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد