علائم حیات

بالاخره اینترنتم وصل شد...


این یادداشت رو دیشب نوشتم که اینترنت نداشتم. ببین بالاخره آقام ابالفضل جواب داد... حالا هی بگین اینا همش خرافات..



با امروز 15 روز میشه که اینترنتم قطع شده. با کمال پر رویی گفتن پول آب و برق این ماه رو بده که گفتم تا اینترنت وصل نشه هیچی نمیدم. دیگه سپردمش به آقام ابالفضل...

بگذریم.

یک اتفاق جالب برام افتاده. این وبلاگ من قرار بود فقط تنهایی هام رو پر کنه و انتظار دیگه ای هم ازش نداشتم. اما تازه گی ها یک کارایی میکنه سورپرایز شم. پریروز تو کتابخونه بودم که دیدم یک نفر پیغام داده برای قرار ملاقات. اولش متوجه نشدم که همین نزدیکی هاست چون زیاد واضح نبود. ترجیح دادم اول شماره موبایل بگیرم که مطمئن بشم سرکاری نیست.

خلاصه تماس گرفتم.اون طرف خط یک صدای گرم، با ادبیات بیزینسی جوابم رو داد. یکم هیجان داشتم چون تا حالا اینجوری با کسی آشنا نشده بودم. خوب کسی که اونطرف خط بود تقریبا من رو از رو نوشته های وبلاگم می شناخت و من هیچی بجز اسم ازش نمیدونستم. خیلی دلم میخواست همون روز قرار ملاقات بگذارم، چون تواین چند روز تعطیلی و نداشتن اینترنت بدجوری حوصله ام سر رفته بود. که خوشبختانه اون هم نظرش همین بود و جلوی Super Brand Mall قرار گذاشتیم.

تا اونجا باید 2 تا اتوبوس عوض میکردم اما خوب دیر نکرده بودم. از تو اتوبوس یک آقای کت و شلواری رو جلوی ورودی Mall دیدم که میون اون همه جمعیت که داخل و خارج میشدن ملیت آشناش کاملا قابل تشخیص بود. هوا دوباره یکم سرد شده و برای اینکه بیشتر معطلش نکنم از ایستگاه اتوبوس تا اونجا رو تند تند قدم برداشتم و تقریبا دویدم.

اول که دیدمش یک ثانیه فکر کردم اشتباه کردم. چون بغل موهای جو گندمی اش ، چهره اش رو شبیه ایتالیالی ها کرده بود. آخه تو راه داشتم تو ذهنم چهره ی یک آدمی که 2 سال از من بزرگتر باشه و پخته صحبت کنه رو تجسم میکردم که البته کاملا ناموفق بودم.

اسمش بابک بود و متاهل و به گفته خودش با سابقه طولانی در تاهل. پیشنهاد کرد اول بریم کافی شاپ که رفتیم استارباکس و اونجا یخ کلام رو با گرمای یک قهوه داغ شکستیم.

کارمند یک شرکت بازرگانی بود و قرار بود یک ماه اینجا باشه و از این یک ماه یک هفته اش گذشته بود. دنیاش همون دنیایی بود که من تازه ازش زده بودم بیرون. دنیای کار و درآمد و پول و زندگی. (البته این دو تا آخریه یعنی پول و زندگی رو زیاد جدی نگیر)

من همیشه شانگهای رو از زاویه یک دانشجو می بینیم. از این زاویه معادلات دنیا نهایتا درجه 2 هستند. تو این دنیا مردم به هر دلیلی به هم لبخند میزنن. دنیایی که توش هیچی نداری ولی استرس شب امتحان داری، درمقابل دنیایی که توش همه چی داری و استرس چک برگشتی. وقتی پای پول میاد وسط دیگه آدمها اگه صرف نکنه به هم نگاه هم نمی کنن. من این قسمت از چهره ی مردم شانگهای رو ندیده بودم و اون دیده بود و برام تعریف کرد.

اون روز کلی با هم قدم زدیم، تو جاهایی که قبلا دیده بودیم و جاهایی که قبلا ندیده بودیم. از رودخونه Huangpu با یک قایق (دوبه) رفتیم به سمت مقابل رودخونه. مثل همون قایق هایی که یک زمانی وقتی دریاچه ارومیه خدابیامرز آب داشت تو راه تبریز به ارومیه سوار میشدیم. البته اونجا از این کشتی های نره غول خبری نبود. یک لحظه وسط آب وقتی از چند متری یک کشتی غول داشتیم مثل یک شپش رد میشدیم دلم هوری ریخت. آخه تازه یادم افتاد که قایق ها ترمز ندارن... و بابک اضافه کرد که مسیر قایق ما عمود بر مسیر کشتی هایی هست که از این رودخونه میگذرن! (چه هیجان انگیز!)

هوا کم کم تاریک شد و از ساحل غربی منظره برجهای شانگهای با اون چراغ هاش دیدنی شده بود. به پیشنهاد من رفتیم به سمت نانجینگ تا شام رو تو یک رستوران ترکی بخوریم. که البته نتونستیم پیداش کنیم. تو نانجینگ دلال های محبت چپ و راست لیدی آفر میدادن که بابک با نشون دادن حلقه اش میچسبوندشون به طاق. منم باید یک واشری چیزی بندازم تو انگشتم روش خوبیه.

خلاصه با یک خط مترو برگشتیم به همون Super Brand Mall و شام رو همونجا خوردیم و خداحافظی کردیم تا دیدار بعد.

آدم... (حالا من هی مینویسم "آدم" این آقا مهدی میگه شما ترک ها عقده ی آدم دارین)

اینسان... برای ارتباط برقرار کردن یک شرط لازم داره و اون زبان هست ولی شرط کافی چیزی نیست جز نقاط مشترک!

اولی رو میشه یاد گرفت اما دومی رو باید کشف کرد!

 بابک جان شاد و سرافراز باشی...

استخر

وقتی تو یک اتاق سه در چهار زندگی میکنی، بزرگترین فعالیت فیزیکی ات میشه رفتن به خلا. اگه حواست نباشه می بینی گردن درد و زانو درد و کمر درد و قمر درد میان سراغت. پس بهتره که آدم یک تکونی به خودش بده.

اول به پیشنهاد دوستای چینی قرار شد برم به جمع فوتبالیشون ملحق بشم. آخ که چقدر اینها بدتر از ما فوتبالی ان. دانشگاه هم که سه تا زمین چمن بزرگ داره و چمنش از ورزشگاه آزادی هم بهتره. خلاصه یک بار باهاشون بازی کردم. اما خوب همه فوتبالیست ها تو سن من بازی خداحافظی شون رو برگزار میکنن، من دوباره میخواستم سلام کنم.

من تا یادم میاد، تیر دروازه 2 تا آجر بوده و زمین آسفالت و توپ پلاستیکی دولایه و یا مایه داری سه لایه. زمین چمن رو فقط تو تلویزیون دیده بودم. تیر دروازه هم دیده بودم اما تور دروازه عمراً.

بندگان خدا فکر کرده بودن هرکی تو ایران اسمش علی باشه فوتبالش خوبه. خلاصه رفتم و هرچی که علی پروین و علی دایی و علی کریمی تو آسیا واسه ایران آبرو خریده بودن حراج کردم.

دانشگاه امکانات ورزشی خوبی داره. بجز اون زمینهای چمن و چند تا زمین والیبال و بسکتبال، یک سالن خیلی بزرگ ورزشی هم برای بسکتبال و والیبال و بدمینتون و پینگ پنگ هم هست. که البته توی خوابگاه های دانشجویی هم هر طبقه یک سالن پینگ پنگ داره.

بسکتبال و والیبال که از بیخ بلد نبودم.

بدمینتون هم اینجا مثل ایران نیست که بری سیزده بدر با دختر دایی و پسر عمو یک جفت راکت هم با خودت ببری. بعد هی بگی تو بد می زنی، باد میاد، توپش چینی هست، راکتش کیفیتش خوب نیست، زمین کج هست و ...اینجا بدمینتون تو سالن با تور و خط کشی و تشکیلات و طرف مقابل برعکس ما تلاش اش رو نمیکنه که تو بتونی برگردونی بلکه برعکس تمام تلاشش رو میکنه که توپ بخوابه تو زمینت و نتونی برگردونی!

پینگ پنگ هم که همه میدونن زادگاهش چین هست. اینجا خیلی ها اسمشون پونگ هست خیلی ها هم پینگ! فکر کنم بعضی هاشون با راکت به دنیا میان.

برای مسابقات انتخابی تیم ملی پینگ پنگ چین 60 یا 70 میلیون نفر شرکت میکنن. یعنی اندازه جمعیت ایران! تصورش رو بکن کسی که انتخاب میشه دیگه 95% راه رو رفته و تو مسابقات جهانی دیگه میتونه با یک دست دیگه اش هم با یکی دیگه بازی کنه .

خلاصه بنده تصمیم گرفتم که همون ورزش کارمندان دولت یعنی شنا رو انتخاب کنم.(البته منظورم اون کارمندایی بود که از شرکت بهشون کارت استخر مجانی میدن!)

پرس و جو کردم گفتن استخر رو باز دانشگاه تابستون باز میشه!

یک گشتی تو اینترنت زدم و نزدیک ترین استخر ایندور (غیر روباز) رو پیدا کردم. با اتوبوس 10 دقیقه.

خلاصه مایو و حوله و دمپایی پیش به سوی استخر..

یک مجموعه ورزشی بزرگ داخل یک خیابون خلوت فرعی. که زمین تنیس و البته فوتبال هم داشت. و سالن بدن سازی.

اولش که داشتم نا امید میشدم چون هیچکس انگلیسی بلد نبود. همه دور من جمع شده بودن و تلاش میکردن یک چیزایی به من بگن.. اما نمیشد. یکی شون که زور میزد تازه رو دیوار هم با انگشتش مینوشت که بهتر متوجه بشم! فکرش رو بکن.. خط چینی تایپ شده اش رو هم نمیتونم بخونم حالا این یارو با انگشت رو دیوار خط میکشید!

بعد یک پیرمرده که از استخر تازه اومده بود بیرون پرید وسط و شروع کرد هی گفت اسپورت، اسپورت.. خوب که چی؟ کلی هم حال میکرد که انگلیسی بلده بقیه بلد نیستن!

یک 10 دقیقه ای گذشت که خواستم به یکی از دوستام زنگ بزنم ترجمه کنه که 4 تا دختر سر رسیدن و ازشون خواستم که ترجمه کنن که به کمک همدیگه شروع کردن ترجمه کردن.

خلاصه به هر بدبختی بود فهمیدم که اینها داشتن خودشون رو میکشتن که به من بگن برای ورود به استخر فقط کافیه 35 یوان بدم و برم تو! همین!

البته یک نکته داشت که باید اولش یک کارت سلامت میگرفتم. که اونم 6 یوان بود. کارت سلامت هم برای اینه که بیماری پوستی نداشته باشی که منتقل بشه. که مثل ایران خودمون فقط پول دادم و کارت سلامت مهر شده و آماده رو از تو کشو بهم دادن! کسی هم نگفت بالای چشمت ابرو...

خلاصه یک کلید خیلی عجیب برای کمد بهم دادن و 20 یوان هم برای برگردوندنش گروگان گرفتن. رفتم داخل قسمت کمدها. تا اینجا همه چی عادی مثل ایران بود. رفتم سر شماره کمدم که یارو دنبالم اومد و انگار که داره میگه نه.. گفت کلیدت رو بده.. بعد شروع کرد با زبون بی زبونی توضیح دادن که این شماره که رو کلید عجیبش نوشته همون شماره کمده و اینجوری باز میشه.. میخواستم بگم خر که نیستم اما بلد نبودم که بگم.

خلاصه از یک دالون مانندی رفتیم به سمت دوش ها. یک جای نیمه تاریک مثل حموم عمومی های قدیمی . چشمتون روز بد نبینه.. انگار بردنت به عصر آغازین خلقت بشر! همون موقع ها که هنوز لباس اختراع نشده بود... تنها کسی که با مایو داشت دوش میگرفت من بودم. که خیلی هم عجیب نگام میکردن. بغل دستی ام هم شروع کرد به انگلیسی باهام حرف زدن که بهش محل ندادم چون داشت حالم بد میشد. زودی دوش گرفتم و رفتم به سمت استخر. باز از یک دالون دیگه که میرسید به یک ردیف پله به سمت بالا و بین پله ها نرده بود. که طرف مقابل هم یک دالون مشابه به سمت عصر خلقت بانوان!

استخر زیاد بزرگی نبود. ولی خیلی تمیز و ساکت و تقریبا خلوت بود. آب هم اگر کلر داشت من اصلا بوش رو حس نکردم.

آب تقریبا سرد بود که البته انتظارش رو داشتم چون اینجا گاز و گازوئیل ارزون نیست و ذغال سنگ میسوزونن. همه داشتن شنا میکردن و باید شنا میکردی که سرما نخوری چون آب سرد بود. لبه های استخر هم خیلی بلند بود و دست بهش نمیرسید چه برسه به اینکه بخوای بشینی رو لبه یا اینکه لم بدی و گپ بزنی. واسه همین سکوت عجیبی داشت. تو ایران که آدم تو استخر سر درد میگیره انقدرکه سر و صدا هست و همه لبه استخر جلسه میگیرن.

داشتم نتیجه میگرفتم که چینی ها وقتی از 50 سال رد میشن میرن استخر که چند تا خانم و چند تا آقای جوون هم اومدن.

عجیب بود از این چینی ها که چپ و راست تف میکنن، اینجا خوب جلو خودشون رو گرفته بودن. البته بعضی حرفه ای هاشون تف خمسه خمسه میزدن که از اون لبه ی بلند کنار استخر هم رد میشد و میرفت پی سرنوشتش.

یک ساعتی شنا کردم و از تونل زمان رد شدم و رفتم تو رختکن. که همون یارو که زیر دوش داشت حالم رو بهم میزد این دفعه با لباس اونجا بود. داشت کفش هاش رو میپوشید. قیافش کپی جکی چان بود و میخورد نهایتا 35 یا 40 سالش باشه که گفت 50 سالشه. پس با این مقیاس جدید اون 50 ساله هایی که تو آب بودن 70 سالشون بوده... و عجب شنایی میکردن!

گفت 5 سال باستن امریکا بوده و تازه برگشته. گفت هر روز میاد استخر و بهم گفت کارت سالانه استخر بخر که 2200 یوان هست و یک سال هرچقدر بخوای میتونی بیای... که خدا رو شکر بدرد من نمیخوره. فکر اینکه یک سال اینجا باشم هم تنم رو میلرزونه.

مثل باقی چینی ها گفت اگه کمکی چیزی خواستی بهم بگو من هر روز اینجام. گفتم شما چینی ها خیلی مهربون و مهمون نواز هستین که گفت معلومه اینجا فرهنگش قدمت داره...

و دوباره ذهنم رو برد به سمت رابطه ی غیرخطی قدمت و فرهنگ ایران زمین...