حرف آخر

وقتی شانگهای بودم هم به این موضوع فکر می کردم که این وبلاگ رو ادامه بدم یا اینکه با یک یادداشت پایانی تمومش کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره حرف آخر رو اینجا آپلود کنم و اگر قراره که باز هم مطلب بنویسم توی یک وبلاگ جدید بنویسم. چون به هر حال از این به بعد هر چی بنویسم، دیگه زیر آسمون شانگهای نیست. پس قاعدتا توی وبلاگ شانگهای هم نباید باشه.

نوشتن حرف آخر همیشه سخت هست. مثل اینه که غول چراغ بیاد بیرون و بهت بگه یک آرزو بیشتر نداری. اینجا باید همه چی رو بگم تا ته دلم هیچی نمونه.

روز اولی که این وبلاگ رو ثبت کردم و شروع به نوشتن کردم، فکرش رو هم نمی کردم که کسی حوصله ی خوندن اراجیفم رو داشته باشه. حتی فکرش رو هم نمی کردم که انقدر حرف برای نوشتن داشته باشم. از اون روز تا حالا پنج ماهی می گذره و من خیلی فرق کردم. بعضی نوشته هام رو که می خونم حس می کنم یکی دیگه اینها رو نوشته. هر چند این سفر سرعت تغییر دیدگاه هام رو زیاد کرد ولی به هر حال باید پیش بینی این تغییر رو می کردم.

فکر این که تنهایی های اونجا رو بدون این وبلاگ چطوری می تونستم پر کنم هم برام مشکله. کلی چیزهای جدید می دیدم که دلم می خواست تا یادم نرفته واسه یکی تعریف کنم. روزهای اول خواهرم هدف اصلی وبلاگم بود و نوشتن اینجا مثل تعریف کردن خاطره ها برای اون بود. اما کم کم دوستهایی اومدن و وبلاگم رو خوندن که حتی بیشتر از خواهرم به وبلاگم سر می زدن و نظر می دادن.

دیگه حس تنهایی ام از بین رفته بود. از بیرون که میومدم خونه و لپ تاپم رو باز می کردم، انگار به یک مهمونی دعوت شده بودم که همه این دوستهای خوب اونجا بودن و انتظار داشتن چیزهای باحال و بامزه براشون تعریف کنم.

این دوستهای خوب و مهربون رو عمرا توی ایران می تونستم پیدا کنم. ولی اینجا توی فاصله ی چندین هزار کیلومتری انقدر باهاشون صمیمی بودم که راجع به زیر و بم زندگی ام باهاشون حرف می زدم و اونها هم گاه گاهی باهام دردل می کردن.

وقتی اولین بار توی ارومچی زمان رو چهار ساعت و نیم جلو کشیدم، به این فکر می کردم که چقدر زمان بدون تعریف بشر بی معنی هست. همون موقع یک سوال بزرگ توی ذهنم بوجود اومد که آیا مکان هم حاصل تعریف ماست ؟

جواب این سوال رو صمیمیت دوستای خوبم و تمام کسایی که توی وبلاگم نظر دادن و باهام دوست شدن، دادن. الان دیگه فهمیدم که روح آدمها خیلی بزرگتر از این هست که توی چهار چوب زمان و مکان جا بگیره.

این وبلاگ باعث شد که افتخار آشنایی با دوست خوبم بابک و این اواخر خانواده عزیز کهدویی رو داشته باشم. خاطرات دوستی ام با بابک رو اینجا نوشتم ولی هیچوقت فرصت نشد که خاطره ی اون روز قشنگی رو که با آقا و خانم کهدویی زیر آسمون شانگهای قدم زدیم  رو بنویسم. مزه ی اون بستنی که دور هم خوردیم هنوز زیر زبونم هست و صمیمیت خانم کهدویی و اون گل قهر بامزه که بهم نشون داد جزو خاطراتی هست که اگر هم اینجا نمی نوشتم توی ذهنم حک شده.

حالا که این یادداشت داره شبیه پشت صحنه ساخت سریال می شه بذار بگم که صندوق " ارتباط بامن " پر از سوالاتی هست که جوابش رو نمی دونستم. این ایمیل ها باعث شد صفحه معرفی رو تغییر بدم و توش توضیح بدم که هدف از وبلاگ چیه و من چه کاره هستم. بعضی ها سوال کرده بودن که توضیح بده چه بیزنسی توی چین بدرد می خوره یا چطوری ثبت شرکت کنیم یا چطوری از دانشگاه های چین پذیرش بگیریم و از این سوالات تخصصی که اگر معرفی رو می خوندن متوجه می شدن که جوابش پیش من نمی تونه باشه. یا بعضی دیگه گفته بودن که فلان تاریخ میان شانگهای و دلشون می خواد راهنماشون باشم که درخواست خیلی عجیبی بود.

بگذریم...

یک مطلبی همیشه ذهنم رو مشغول می کرد که نکنه که کسی مطالب وبلاگ من رو بخونه و از چین بدش بیاد که اگه اینطوری بشه خیلی نامردی هست.

باید اعتراف کنم، شانگهای و مردمش با تمام فراز و نشیب هایی که من توی زندگی لابلای اونها طی کردم، خصوصیات مثبت خیلی زیادی داشتن که خصوصیات منفی - رو که تقریبا به همشون اشاره کردم - لابلای اون ها قابل اغماض هستن.

یک مطلب خیلی مهم این هست که نوع سفری که به شانگهای دارید خیلی مهم هست. شما اگر به عنوان توریست شانگهای رو انتخاب کردید، بدون شک اینجا بهتون خوش می گذره و جزو خاطراتی میشه که هرگز فراموش نمی کنید. اینجا بعنوان توریست بهترین جاهای شهر رو می گردید و انقدر جاذبه توریستی داره که متوجه هیچ کم و کاستی نمی شید و محو تماشای زیبایی های اینجا می شید.

اما بعنوان دانشجو یکم فرق می کنه. شاید بهتر بود این مطلب رو توی یک یادداشت جدا بنویسم اما دیگه می خوام اینجا رو پلمپ کنم.

بعنوان دانشجو خیلی بستگی داره که چه هدفی رو دنبال می کنید. اگر هدفتون گرفتن یک مدرک هست، بهترین انتخاب رو کردید، چون می تونید با خیال راحت بهترین نمره ها رو بگیرید و سر آخر هم با یک مدرک خوب فارغ التحصیل بشید. اما اینکه بخواید واقعا چیزی یاد بگیرید خیلی بستگی به رشته ای داره که انتخاب می کنید. اگر رشته شما چیزی بجز زبان و فرهنگ چینی و چیزهایی توی این راستا هست، خوب قاعدتا هیچ جای دیگه ای بهتر از اینجا برای این رشته ها وجود نداره.

اما برای رشته های دیگه خیلی خیلی لازم هست که شما چینی بلد باشید. اینجا اگر اساتید خیلی خوب هم داشته باشه، همون اساتید خیلی خوب وقتی می خوان به زبان انگلیسی تدریس کنن، پنجاه درصد بازدهی شون رو از دست می دن. سوالاتی رو که می پرسید نمی تونن درست جواب بدن. چینی ها همه چیز رو از جمله ( انتگرال، سری فوریه، رادیکال و ...) ترجمه کردن. همه ی مفاهیم رو به زبان چینی فهمیدن و خیلی مشکل هست که به شما به انگلیسی بفهمونن.

هرچند برای گرفتن مدرک زیاد سختی نمی کشید. سیستم آموزشی اینجا فرق چندانی با دانشگاه های وطنی نداره. همون داستان کیلویی و کپی کردن و حفظ کردن و حل تمرین بیار درس پاس کن و ...

اگر هم چند تا رفیق باشید که تقلب جزو لاینفک تمام امتحانات چینی هاست.

به هر حال اگر از یاد نگرفتن عذاب وجدان نمی گیرید و فقط مدرک به کارتون میاد، کلی بهتون خوش میگذره و می تونید تمام ترم عشق و حال کنید و شب امتحان بخونید و درس رو پاس کنید.

زبان چینی، برخلاف تصوری که همه ازش دارن، زبان سختی نیست. تنها مشکلش کوتاه بودن کلمات هست که تشخیص اونها رو سخت می کنه. اگر زمان بگذارید و شنیدار ( Listening) رو تقویت کنید، مرحله بعد سرازیری هست. چون چینی گرامر نداره و به فعل مثل کلمه نگاه می کنه. مثلا : "رفتم" به چینی می شه "من رفتن دیروز " یا " خواهد رفت" میشه " او رفتن فردا"

نوشتن هم درسته که توی نگاه اول هراس انگیز هست ولی یک سری قواعد داره که می شه یاد گرفت و باید درک کنید که چینی با قرار دادن حروف کنار هم کلمه نمی سازه بلکه با قرار دادن کلمات کنار هم جمله می سازه.

 

تا وقتی  چین نرفته بودم، در مورد چینی ها و کشور چین مطلب زیاد شنیده و خونده بودم. اما هیچ وقت سعی نکردم تصوری راجع بهشون توی ذهنم شکل بدم. چیزهایی مثل اینکه چینی ها زشتن و قدشون کوتاه هست و باهاشون نمی تونی ارتباط برقرار کنی و غذاهاشون رو نمی تونی بخوری و...

همه اینها چیزهایی بودن که عکس اون ها رو تجربه کردم.

چینی ها اگر هم قبلا قد کوتاه بودن، الان خیلی فرق کردن و کامل نرمال و حتی اغراق نیست اگر بگیم که قد بلند هستن. و از همه اینها مهمتر اینه که اکثرا خوش اندام هستن. شکم و باسن گنده توی چین خیلی کمیاب هست و این بخاطر تغذیه خوب و ورزش مستمر هست. اگر قالب های ذهنی سفت و سختی برای تصور خوشگل بودن توی ذهنتون نداشته باشید، ممکنه بارها اینجا عاشق بشید. واقعا بی انصافی هست که بگیم چینی ها خوشگل نیستن.

اما راجع به غذا که خودم خیلی طول کشید که باهاش مچ بشم. و دلیل اصلی اش همون ذهنیت غلطی بود که در موارد دیگه نداشتم ولی در مورد غذا خیلی غالب شده بود. اینکه بارها و بارها شنیدیم که چینی ها سوسک و قورباغه و عقرب می خورن.

کسی منکر نیست که بهترین جا برای خوردن این چیزها چین هست، اما همه مردم چین هم این چیزها رو نمی خورن. اکثر مردم و از جمله همکلاسی های من غذاهای نرمالی رو که همه مردم دنیا دوست دارن می خوردن. غذاهایی که وقتی خوشمزه هاش رو بهم معرفی کردن دیگه نمی تونستم ازشون بگذرم. راستش رو بخواین برای بعضی هاش دلم لک زده.

ما خودمون هم غذاهای خیلی خوشمزه داریم که همه دوست دارن و بعضی های دیگه هست که هر کسی دوست نداره و خود من عمرا لب بزنم، مثل دنبالان و سیراب شیردون و چشم گاو و ...

به هر حال خیلی مهم هست که وقتی وارد یک محیط جدید می شید تمام ذهنیت ها رو پاک کنید و اجازه بدید چشم و گوش خودتون اون ذهنیت ها رو براتون بوجود بیارن. اینجوری خیلی بیشتر از سفرتون لذت می برید.

 

دیگه حرفی ندارم که توی چارچوب این وبلاگ جا بگیره. وبلاگ جدیدی رو دارم می نویسم به اسم " برزخی به نام وطن ".

انتظار اینکه با همون لحن راجع به وطن بنویسم، توی این شرایط، دل شیر می خواد و مغز خر. مگر اینکه همونطور که توی چین به زبان فارسی انتقاد می کردم، توی ایران هم به زبان چینی وبلاگ بنویسم.

این وبلاگ جدید احتمالا با سرعت کمتری آپ بشه و شاید برای همه شما خسته کننده باشه، چون تکرار مکرراتی هست که همه جا می تونید ببینید.

به هر حال نوشتن عادتی شده که دیگه نمی تونم ترکش کنم.

 

در پایان از همه شما که توی تنهایی ها و غم و شادی هام همراهم بودید ممنونم و برای همه تون آرزوی سلامتی و سرافرازی و کامیابی توی تمام مراحل زندگی دارم.



لینک به وبلاگ جدید:


برزخی به نام وطن




نظرات 11 + ارسال نظر
ترابی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:59 ق.ظ http://sadratorabi.blogfa.com

سلام علی آقا
واقعا از ته دل بگم از نوشته هاتون لذت می بردم. انشالله همیشه موفق باشین.
ترابی

ممنون دوست عزیز

خوشحالم

سرافراز باشید

کهدویی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:41 ب.ظ

سلام و درود بر شما
رفتی و نمی شوی فراموش
امید که هر جا هستید شاد و سربلند باشید.انس ما با شما از زیر آسمان شانگهای شروع شد و با دیدار مان در ایستگاه مترو لوبان لو و در کنار پل لوپو به اوج خود رسید . برای ما نیز خاطرات آن روز برای همیشه به یاد ماندنی است و خواهد بود. نه من که خانواده نیز پا به پای نگاشته های شما گویا در متن شهر شانگهای قدم می زدند و هنوز نیز دنبال متنهای دلنشین و واقعگرای شما در زیر آسمان شانگهای شما می گردند. آرزومند دیدار شما در زیر آسمانی دیگریم. امید که همیشه گلها قهر کنند و صفا و صمیمیت در بین آدمها دوامدار باشد.
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

سلام آقای کهدویی

انقدر این متن رو زیبا نوشتید که چندین بار خوندم و برای مادرم هم...

نمی دونم کجای زندگی ام کسی دعای خیری از ته دل پشت سرم کرده که انقدر دوستهای خوب و مهربون و انقدر صمیمیت و مهربونی نصیبم شده...

دنیا رو با تمام ثروت هاش بهم بدن، با یکدم از این حس خوبی که از خوندن این همه لطف و مهربونی نصیبم شده عوض نمی کنم.

سرافراز و سلامت و کامیاب باشید...

به امید دیداری دوباره با دلی به وسعت و زلالی آسمان آبی...

صانعی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:15 ب.ظ http://www.getinshape.blogfa.com

سلام علی جان - حرفات به دل می شینه چون واقعا از دلت بر میاد
حس می کنم روز بروز داری زلال تر می شی
مرتب به وبلاگت سر می زدم و واقعا تنهائی و دلتنگی ت رو اونجا درک می کردم چون خودم عمری رو تنهام و تازه تنهائی اصلی م داره شروع می شه - قراره برم سوئد - وبت رو هم از اسمان سوئد پیدا کردم
برات ارزوی موفقیت می کنم

سلام دوست عزیزم

با گوش دل و روح زلالت هست که می تونی حرف های دل رو بشنوی...

ممنون که این مدت شریک تنهایی هام بودی...

آدم ها تنها زاده شدن و تنها زندگی می کنن و تنها از دنیا میرن. اگر چند صباحی با کسی همسفر می شی و قصه ها و غصه هات رو باهاش شریک، چیزی از تنهایی هات کم نمی کنه...

سلامت و سرافراز و کامیاب باشی

غلام حسین حیدری جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:31 ب.ظ

میتوان بر درخت تهی از بار زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
می توان از میان فاصله را برداشت
دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست

امروز همه ی دوستان با نظرات قشنگ و صمیمی شون، اشک رو از چشمام سرازیر کردن...

ممنون دوست خوب و مهربونم

سرافراز و سلامت باشی

بابک جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ب.ظ

سلام علی آقا
پایان قشنگی بود. هم خوشحال شدم که سختیهای دوران چین واست تموم شد و از طرفی هم حس بد خوندن صفحات آخر یه داستان دلچسب و قشنگ باعث ناراحتیم شد. تمام این مدت پیگیر نوشته هات بودم و هستم و آرزوی سلامتی و سربلندی -زیر آسمون هر شهری که قراره توش باشی- رو دارم

ارادتمند همیشگی
بابک م.

سلام بابک جان

ازت بی خبر بودم و ناراحت که دوست خوبی رو لابلای شلوغی ها و گرفتاریهای تهران گم کردم.

خیلی خوشحالم کردی که بی خبرم نگذاشتی

همین روزها باهات تماس می گیرم.

دوستدار همیشگی ات

علی

ندا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ب.ظ

می توان آیینه شد
بی ریا بی کینه شد
می توان اشکی به پاس مهربانی
ریخت روی التماس خاکها

می توان تکرارشد
مثل باران مثل ابر
می توان با اوج آه
تا حضور اشک رفت
آشنای درد شد

می توان با عشق زیست
روبروی آینه، تنها گریست
زندگی با عشق و گریه قهر نیست ....

امیدوارم زندگیت همیشه سرشار از عشق و شادی باشه علی جان
خوشحالم از اینکه تو این مدت همسفر نوشته هات بودم و از نوشته هات لذت میبردم. بازم بهت سر میزنم.


سلام ندا جان

ممنون از اینهمه لطف و محبت و صمیمیت

خیلی خوشحالم که با نوشته هام دلهایی رو شاد کردم.

برات آرزوی شادی و سلامتی و سرافرازی دارم.

رضا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:24 ب.ظ

سلام علی جون.رسیدن بخیر.بی اغراق بگم که حرفات دلنشین و قشنگ بود.من که همه وبلاگت رو از زمانی که بهم معرفی کردی خوندم تازه قبلیهاش هم رو هم خوندم ( چه بیکارم ها!) ولی جدا زیبا بود و من با شوق دنبال میکردم.
بازم خوش اومدی به وطن

سلام آقا رضای گل

چیطوری همشهری هان؟...

ممنون از همه لطف و مهربونیت...

کوچولوت رو از طرف من ببوس...

سلامت و سرافراز باشی

[ بدون نام ] شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ

خوشحالم که بالاخره تموم شد و ۵ ماهی که با تردید شروع شد اما در نهایت به یقین رسید . این و کاملا می شه از فضای نوشته هات حس کرد.
واقعیت اینه که کل زندگی ما هم چیزی جز این تردیدها و یقین ها نیست.
به قول پائولو کوئلیو :
ٌٌWe Must recongnize The time to Rend and the Time to SeW


بهترین ها رو برات آرزو می کنم.......

ممنونم

درسته... ولی خیلی سخته که بدونی کی زمان بریدن هست و کی زمان دوختن...

ما معمولا یا از یک طرف شروع می کنیم به دوختن و میریم جلو یا اینکه از یک طرف می بریم و ...

عادت می کنیم...

ع.خ سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ب.ظ http://www.jump.blogsky.com

زمان زود میگذره برادر این روزها

چرا؟

کهدویی جمعه 17 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ب.ظ

علی آقای عزیز
با سلام و درود از اظهار لطف و محبت شما سپاسگزارم. اگرچه دیدار ما زود گذشتُ خوش درخشید ولی دولت مستعجل بودُ اما برای همیشه در یاد و خاطر خواهد ماند.

سلام و درود بر شما

من فقط خاطره ای تعریف کردم. اگر لطفی بود واقعیتی بود که در دیدار با شما شامل حالم شد.

سرافراز باشید

باشماق جمعه 31 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ب.ظ http://bashmagh.blogsky.com

همه چیز را خوب توضیح داده بودی
حیف که کن مطالب قبلبیت را نخونده بودم
از اینکه بمن سر زدی با این همه گرفتاریت ممنون

خواهش می کنم.

ممنون که سر زدی

سرافراز و سلامت باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد