دا جیانگ یو

امروز بعد از مدت ها یک خبر خوب بهم رسید که فعلا نمی گم چیه تا مطمئن شم.  راجع به اینترنت نیست.

 

الان اومدم این یادداشت غمناک آخری رو هم لود کنم و دیگه راجع به قطع و وصل شدن اینترنت چیزی ننویسم. 

 

قدیر دیشب اومد اتاقم و گفت که رفته با صاحب هتل دعوا کرده. بعدش هم زنگ زده به خانم هوانگ و گوشی رو داده به صاحب هتل اون هم گفته دوست ندارین جمع کنین برین همینی که هست.  

خود نامردش میدونه که واسه زمان کوتاه کسی با ما قرارداد نمیبنده. 

 

حتی اینترنت هم  حداقل باید قرارداد ۶ ماهه ببندیم تا جداگونه برامون وصل کنن.  واسه همین عملا چاره ای جز تحمل اوضاع نداریم.

 

حالا این قدیر همونیه که هفته پیش می گفت اینترنت مهم نیست و ... حالا یک هفته نشده طاقتش طاق شده. 

 

می گفت بریم به پلیس بگیم.  

گفتم بعد پلیس چینی ها رو ول می کنه طرف من و تو رو می گیره؟   

 

خلاصه خودم دلم می خواست یکی دلداریم بده مجبور شدم قدیر رو دلداری بدم که عملا خودم هم موضوع برام حل شد.

 

دیگه همین هست که هست. حالا نه که من از سانفرانسیسکو میام که همیشه اینترنت پرسرعت و همه آدم های راستگو و درستکاری هستن؟ خوب این هم یک جورش هست دیگه...   

 

یک ضرب المثل انگلیسی میگه: 

وقتی یک مشکل راه حل نداره پس اصلا مشکلی نیست! 

 

No solution, No problem

 

 

ولی خوب این رو چون قبلا نوشتم باید لود کنم:

 

10 می هم اومد و اینترنت من هنوز قطع هست. 15 روز پیش که دوباره اینترنتم قطع شد، خانم هوانگ گفت که مدیر هتل بهش گفته 10ام وصل میشه. امروز صبح نا امیدانه کابل شبکه رو پلاگ کردم و همونطور که انتظار داشتم دروغ بود!

SMS فرستادم به خانم هوانگ و دوباره خوابیدم. اما خیلی سر و صدا بود. نمی شد خوابید. این خیابون جلوی هتل هم واسه خودش یک کابوس دیگه است. هر ماشینی که رد میشه یک بوق حواله میکنه... تقریبا هر 5 ثانیه! دیگه صدای قارقار موتورسیکلت ها موسیقی متن زندگی ام شده.

 خلاصه انقدر وول زدم توی تخت که ساعت شد 11 و کم کم پا شدم که صبحانه بخورم.

بربری های این دفعه هم همه ش خمیر شده و نمیشه خورد. این اسلام نمیدونم چه خاصیتی داره که به جون هرکی میافته، دودره باز میشه. حالا مهم نیست از کدوم ملیت باشه. همون جا که داشتم می خریدم دیدم که سایز شون هم خیلی کوچیک تر از قبل شده... خلاصه این برادر مسلمون هم اینجا کرد تو پاچه مون. فقط  حافظ شیراز اگه اینجا بود و تو پاچه م می کرد دیگه کلکسیونم تکمیل میشد.

آها یادم افتاد، حافظ هم امروز از رندی کرد تو پاچه م ببین:

مجوی عیش خوش از دور واژگون سپهر       که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ      بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است

واقعا خیلی وقته که از وقت تبریزم گذشته...

با بی میلی و از روی ناچاری رفتم به سمت دانشگاه. هوا حسابی گرم شده. فکر می کنم امروز ظهر نزدیک های 40 درجه شده بود.

کلاس پنکه سقفی داره و یکم هوای داخل بهتر بود. اما چه فایده؟ استادی که انگلیسی بلد نیست و فقط قراره توی 2 ساعت آینده وقت تلف کنی...

ای یو (دوست چینی ام) گفت که دکتر لی امروز نمی آد و کلاس بعدی کنسل هست. ای یو هم مثل من از اوضاع شاکی هست. واقعا این USST دانشجو رو نا امید می کنه...

ای یو یک کلمه چینی بهم یاد داده: " دا جیانگ یو" (Da Jiang Yo) که تقریبا به معنی Bullshit میشه ولی نه دقیقا و البته فرق بزرگی هم که داره بی ادبی نیست و هیچ معذوریتی در گفتنش نیست.

این کلمه توی فرهنگ لغت چینی نیست و ساخته ی جوون های امروزی هست. ولی خوب تقریبا همه می دونن معنی اش چیه. داستان اش هم این هست که یک روز توی یک برنامه تلویزیونی که راجع به یک حادثه بوده گزارشگر از یک نفر که از سوپر مارکت خرید کرده بود و اومده بود بیرون می پرسه که نظرت چیه راجع به این حادثه؟

اون بدبخت هم هول می شه که چی بگه یک نگاهی به سبد خریدش میندازه می بینه " دا جیانگ " که یک جور ادویه است خریده و بی اختیار میگه " دا جیانگ یو" ...

خلاصه این میشه که این کلمه وارد فرهنگ امروز مردم چین می شه.

ما هم از این کلمات زیاد داریم که علی صادقی و مهران مدیری زحمت ساختن شون رو میکشن و صدا و سیما به خورد ملت میده...

ولی این روز ها خیلی برای من مصداق داره و دائم استفاده میکنم و همه چینی ها حال میکنن که من این کلمه رو از کجا یاد گرفتم.

 

بعد از کلاس رفتم کتابخونه که یکم وقتم رو پر کنم و توی اینترنت اخبار رو بخونم. اصلا نمی دونم دنیا دست کیه... انگار اومدم یک کهشکشان دیگه. وقتی اینترنت نیست اینجا از زندان انفرادی بدتره.

بعد از اینکه توی آفتاب داغ خودم رو به کتابخونه رسوندم، طبق معمول اول شروع کردم به دانلود گوگل کروم که حدود 15 دقیقه طول کشید. بعد یک دفعه دیدم همه دورو بری هام رفتن.. و مسوول اونجا به چینی یک چیزهایی داره بلغور میکنه.

فکر کردم قاطی کردم. یک بار دیگه ساعتم رو نگاه کردم. ساعت که 3 بعد از ظهره! امروز هم که سه شنبه است! پس چه مرگتونه؟ چرا تعطیل؟ آخه من کجا برم الان؟  دا جیانگ یو...

خلاصه که انداختنم بیرون...

دیگه آواره ی آواره شدم. برگشتم هتل... همه ی دروغ گویان و دست اندرکاران هتل توی رسیپشنی بودن.

مدیر شکم گنده هتل هم دم در ایستاده بود. یقش رو گرفتم و گفتم فاک یو! بعد میز جلوش رو هل دادم و صندلی ها رو پرت کردم به طرف پنجره و شیشه ها رو شکستم. هرکی میومد جلو میزدمش و همه جمع شده بودن و دستام رو گرفته بودن و من داشتم داد میزدم و دست و پا میزدم... که یک دفعه در آسانسور باز شد و طبقه چهار بود و فهمیدم که همه ی این فیلم اکشن توی کله ی من بوده و فقط باید زود میرفتم بیرون تا قبل از این که در آسانسور بسته بشه...

یادم افتاد که خانم هوانگ جواب SMS ام رو از صبح نداده. این بار یک SMS دیگه زدم با آب و تاب بیشتر که فکر نکنه خیلی داره به من خوش میگذره:

Hi, did you call to ask abt the web service? Just ask and tell me when this nightmare will end up!

I was in the lib of campus, but they sent me out with no reason

How USST is an international university where nobody can speak English even in lib?

یکم زیاده روی کردم. اما باز هم خبری نشد. اصلا انگار کسی به خاویارش نبود. دیگه نتونستم بیشتر تحمل کنم و زنگ زدم.

بعد از حدود یک دقیقه خانم هوانگ گوشی رو جواب داد. یک جای خیلی خیلی شلوغ مثل سینما بود. به سختی حرف میزد و گفت توی یک دوره ی آموزشی هست و از صبح نتونسته زنگ بزنه. از همین دوره های خودم و خر کن کارکنان دولتی که نظیرش توی کشور خودمون فت و فراوون هست. یکی اش اون دوره های مسخره ی زبان که توی پتروشیمی از طرف وزارت نفت داشتیم و هرچی زبان بلد بودیم اونجا از یادمون می رفت.

خلاصه قاطی کردم و گفتم واقعا متاسفم که توی کشور شما قانونی وجود نداره که از حق آدم دفاع کنه و یک نفر به من و به شما دروغ میگه و باز به این کارش ادامه میده و کسی هم نیست که بتونه بهش چیزی بگه. گفتم واقعا متاسفم که دارم عمر و پول و وقتم رو توی شانگهای به هدر میدم. دیگه قراردادم داره تموم میشه، کی قراره که این اینترنت وصل بشه؟ یک سری چیزهای دیگه هم گفتم که الان یادم نمیاد و بیچاره فقط می گفت yes, yes you are right  یا I’m sorry.

بعد که خالی شدم گفتم Many thanks و اون هم گفت به همکارم میگم زنگ بزنه به هتل.

ساعت حدود 5 بود و هنوز نهار نخورده بودم. سر و صورتم رو آب زدم و رفتم به سمت این رستوران مسلمونی که سه روز پیش پیداش کردم. مسیرش اصلا نه به راه دانشگاه میخوره نه به جاهای دیگه. واسه همین تا حالا از تیر رسم خارج مونده بود. اون روز که پیاده از ووجیاو چانگ برگشتم، اتفاقی پیداش کردم. برخلاف همه ی بچه مسلمون ها اینجا خیلی شیک و تمیز و بزرگ هست. انقدر هم تنوع غذایی داره که اگه از حالا شروع کنم و هر روز یکی از غذاهاشون رو بخورم به ته منو نمی رسم.

یک جایی چسبیده به یک سوپرمارکت شیک 7-eleven که توی دو نبش قرار گرفته و جلوش یک بالکنی داره رو به پیاده رو و چند تا هم میز بیرون چیده شده. الان که هوا گرمه زیر سقف آسمون غذا خوردن خیلی حال میده. کارکنانش هم سه تا پسر و دو تا دختر با حجاب جوون هستن که دختر ها توی آشپزخونه هستن و غذا رو از توی پنجره میدن به این پسرها که میارن سر میز. پسر ها هم دو تا شون خیلی کپل و با کله ی تاس و شلوارک مثل قل قلی میمونن. خیلی هم شبیه همن انگار که برادر یا قوم و خویش باشن.

یک منقل پدر مادر دار هم توی همون بالکن هست که روش کباب می پزن. شب اول که رفتم غذا بخورم توی پیاده روی بزرگ و عریض مشرف به اونجا حدود 40 – 50 تا خانم چینی توی روشنایی مهتابی های سوپرمارکت، داشتن رقص ایروبیک میکردن و موسیقی شون هم رو به آسمون بود. این دوتا خواهر مسلمون هم با حسرت داشتن از توی بالکن تماشا میکردن. انگار که مهمونی دعوت شون نکرده بودن.

ولی دست پخت شون به مراتب از اون چند تا هم کیش دیگه خیلی بهتره و بیخود اون دوتا کپل نشدن... یکی شون که همیشه یک دستش به سیخ هست و دندونش به کباب و با دست دیگه با موبایل اش ور میره.

قیمت ها هم خیلی ارزون و منصفانه است. مثلا یک سیخ کباب اینها که معادل یک چهارم سیخ کباب های ما هست 2 یوان (حدود 300 تومن). آخه اینها سیخ هاشون چوبی هست.

حساب کردم و داشتم برمی گشتم که SMS خانم هوانگ رسید:

Hi Ali, the manager said 15th. For the library, every Tuesday afternoon is the time for Political study for every department. I know how u feel, but I hope u can go on with your personal efforts and make the best of the program.

و جواب من :

I’m sure 15th is another lie

I’m just counting days down to end up Shanghai, thanks for your help.

خلاصه که همه چی داجیانگ یو...

ماشه رو بکش

دیگه به نظر میاد اینترنت نخواهم داشت. من هم دیگه با وضعیت کنار اومدم و فقط روزها رو میشمرم که زودتر تموم شه. این یادداشت ها رو قبلا نوشتم.

از این به بعد همه یادداشت ها فقط از کتابخونه لود میشه.

 

ساعت ده شب 9ام می . دیگه دارم دیوونه میشم...

طاقتم طاق شده ... داشتم یک نامه می نوشتم واسه پروفسور لیندنر مدیر گروه و کلی از وضعیت اینجا شکایت، که خوشبختانه لپ تاپم Fatal Error داد و صفحه آبی اومد و همه ش پرید. من هم بستم اش و چراغ ها رو خاموش کردم که بخوابم. اما خوابم نبرد  و الان اومدم اینجا که همش غر بزنم.

پس اگه حوصله نداری برو دنبال کار و زندگی ات و لازم نکرده اینها رو بخونی. واسه این یادداشت هم اگر عمری باقی بود و لود کردم، نمی گذارم کسی نظر بده...

 تا حالا انقدر از اوضاع خودم شاکی نبودم. حتی اون موقع که توی ماهشهر بودم باز چند تا دوست و رفیق بودن که با هم همدردی می کردیم، اما اینجا دارم دیوونه میشم.

کم کم دارم فکر می کنم عجب غلطی کردم اومدم شانگهای...

به خدا اگر تاریخ بلیطم رو فیکس نکرده بودم همین فردا بر میگشتم...

این از وضع اینترنت هست که دیگه جونم رو به لبم رسونده... امروز تو این گرما رفتم کتابخونه دانشگاه. سرعت اینترنت افتضاح بود. فقط کامپیوتر من اینجوری بود. بغل دستی ام داشت فیلم میدید. کامپیوترم رو عوض کردم باز همون اوضاع. رفتم به ادمین گفتم اومد یک ساعت کلنجار رفت  بعد گفت ورژن انگلیسی صفحات وب اینجوری میشه. چینی بزنی زود میاد! گفتم آخه چرا؟ گفت نمی دونم! خیلی ساده : I don’t Know!

یک ساعت کلنجار رفتم گوگل کروم نصب کردم که یکم اوضاع ش بهتر شد. ولی دیگه خسته شده بودم و اصلا یادم رفت برای چی اینترنت می خواستم. رفته بودم خیر سرم مجله الکترونیکی سنسور دانلود کنم...

بعدش با دماغ آویزون رفتم سر کلاس آلمانی. خانم برویر! غول بی شاخ و دم. من نمی دونم این رو از کجای شانگهای پیداش کردن آوردن به ما آلمانی درس بده. کی به این ها گفته هر کی آلمانی باشه میتونه معلم زبان بشه؟

من هنوز توی آب بابای آلمانی موندم، این خانم میاد سر کلاس در مورد افعال ویژه ای صحبت میکنه که بین مجتهدین آلمان جای شک هست که چطور بنویسن و چطور صرف کنن! انقدر موضوع  پیچیده است که صد بار با پشت دستش نوشته اش رو پاک میکنه و از اول می نویسه و میگه: no sorry!  و حرف قبلی اش رو عوض می کنه. آخرش هم می گه این رو زیاد مطمئن نیستم. فردا توی اینترنت می بینم جلسه بعد بهتون می گم!

یک عالمه هم لغت میاره میده حفظ کنیم. جلسه پیش از بیکاری حفظ کرده بودم و نصف اش رو من جواب دادم و نصف دیگه رو باقی کلاس. من معمولا سعی میکنم ساکت باشم و اگر کسی جواب نداد صدام در بیاد. اما واقعا کسی صداش در نمی اومد. آخر کلاس هم بجای جایزه یک فصل هری پاتر پرینت گرفته بود داد به من گفت تو تلاش ات خوبه برو این رو ترجمه کن!

من هم انقدر از هری پاتر بدم میاد که نگو و نپرس! اصلا چه معنی داره این داستان های لوس و بی مزه ی بریتانیایی رو بچه های شرق و خاورمیانه بخونن؟ همین که الان داریم انگلیسی حرف میزنیم کم نیست؟ حالا داستان های بچگی هامون هم انگلیسی بشه؟ ولمون کنین بابا...

این هم شد آلمانی یاد گرفتن ما. اون یکی استاد آلمانی هم که یک خانم چینی هست که انگلیسی ش رو هم با لهجه ی چینی به زور متوجه میشی. من تازه هفته پیش فهمیدم که یک کلمه ای که این مثل " چیلجرن" تلفظ میکنه همون Children هست.  پنجشنبه هم امتحان اش هست و خلاص!

فردا هم کلاس نانو تکنولوژی داریم. جلسه آخر خبر مرگش.

این درس هم 5 تا استاد داشته که فقط 3 جلسه اش که پروفسور وینکلر از آلمان اومد به درد می خورد. بقیه همه روخوانی پاورپوینت های دانشجو های دکتری بود که با انگلیسی افتضاح اشون به خوردمون دادن.

سر این آخری دیگه حسابی کفرم در اومد. یکی اومد تو کلاس که اصلا انگلیسی رو در حد راننده تاکسی های دبی هم بلد نبود. هر کلمه ی که می خواست بگه 5 دقیقه طول می کشید تا انگلیسی اش یادش بیاد و وقتی یادش میومد از ذوقش 5 بار تکرار می کرد. پاورپوینت خودش رو هم نمی تونست بخونه. به یکی از هندی ها گفت شما این قسمت رو بخون. ببین به چه روزی افتادیم که لهجه ی هندی به گوش آشنا میزنه! بعد خیلی ذوق کرده بود انگار به این دوست هندی مون گفت: your mother language is English? که اون هم گفت: NO! من هم گفتم: Father Language is English! و کلاس هم که آماده ی خنده بود و خوراک رسید.

انقدر مسخره بود که از کلاس رفتم بیرون. یک دوری زدم و برگشتم دیدم کلاس مثل شهر بازی شده. هندی ها و این ترکه هم که کلا خوراکشون این چیز هاست یارو رو دست گرفته بودن و مسخره می کردن. این هم حالی ش نبود و اون جلو داشت رقص میمون می کرد.

این جا مثل مدرسه زنگ داره. چینی ها کلاس هاشون یک ساعت و نیم ممتد نیست. 45 دقیقه درس و 10 دقیقه استراحت و مجدد 45 دقیقه درس هست.(آخی بمیرم چقدر هم درس میخونن!) واسه همه ی این ها هم یک زنگ سرسام آور به صدا در میاد. زنگ آخریه که خورد یارو مثل احمق ها پرید دوربین اش رو از تو کیف اش در آورد که بیاین با هم عکس بندازیم! استاد به این احمقی به عمرم ندیده بودم!

حالا موندم فردا دوباره چطوری برم سر کلاس این دلقک. آخه مثل مدرسه هم حضور و غیاب می کنن. و کلا حضور و غیاب این جا نمره داره! حالا مهم نیست که مثل بز حضور داشته باشی یا مثل آدم.

بعد ش هم کلاس این خانم دکتر Li هست. بچه ها از من یاد گرفتن اسمش رو گذاشتن Ms. We can find out that! از بس که این کلمه رو می گه.

درس دیجیتال سیگنال پروسسینگ! درسی که یک عالمه محاسبات داره و استاد باید از اول تا آخر بنویسه. این کلا از اول ترم تا حالا محض رضای خدا یک بار هم از جاش بلند نشده که یک چیزی تو تخته سیاه بنویسه و ما قد و بالای رعناشو ببینیم! همش روخوانی پاورپوینت میکنه. با لهجه ی چینی افتضاح!

اگر خودم نمی دیدم که سوار دوچرخه میشه میاد دانشگاه، فکر می کردم فلج هست که پا نمیشه!

فکرش رو بکن! یارو Phd داره! استاد دانشگاه هست... سوار دوچرخه! اون هم چه دوچرخه ای... زنگ زده و درب و داغون!

سر کلاس اش همه می خوابن. این چینی ها هم مثل خرس سرشون رو میگذارن رو میز و میرن. توی 10 دقیقه استراحت پا میشن حرف می زنن و بعد دوباره می خوابن. دکتر Li هم اصلا براش هیچ اهمیتی نداره که داره برای جماعت در خواب لالایی می خونه. اصلا نگاه نمی کنه ببینه کی جلوش نشسته!

تنها چیزی که من رو اینجا امیدوار نگه میداره تقویم هست. همون تقویم سبزی که خواهرم موقعی که میومدم برام خرید. خیلی دوسش دارم. (هر دو رو- هم خواهرم و هم تقویمی که برام خریده رو) هر وقت نگاش می کنم و می بینم چیزی نمونده که از این کابوس خلاص شم امیدوار میشم.

باورتون نمیشه که من چقدر آدم سرسختی هستم و چه جاهایی رو تحمل کردم. اما اینجا واقعا کابوس هست!

اصلا نمی تونم تصور کنم چجوری یک عده دوسال یا حتی 4 سال میان توی همچین جهنمی درس میخونن! حتی فکر کردن بهش تنم رو می لرزونه.

تو رو جون مادرتون اگر چمدون رو بستین و عازم یک همچین مصیبتی هستین بی خیال شین! آدم اسم خودش رو هم نتونه بنویسه شرف داره که از یک همچین کشوری مدرک دکتری بگیره.

نشون به اون نشون که  سایت بورس خارج از کشور وزارت علوم شدیدا داره تشویق می کنه که دانشجو ها برای ادامه تحصیل بیان چین! دیگه چه سندی از این روشن تر که نشون بده اینجا چقدر افتضاح هست؟

این همون سایتی هست که مدرک دانشگاه مبدا من رو توی آلمان قبول نداره و دانشگاه در پیت USST رو جزو دانشگاه های ممتاز رده بندی کرده!

به خدا وقتی برگشتم اگر دیگه یک نفر تپانچه بگذاره روی شقیقه ام بگه بیا برو چین!  بهش می گم ماشه رو بکش!