چراغ نیار...


اگه یک روز یک نفر به شما بگه برای اینکه موقع غذا خوردن بفهمی کی سیر میشی، تعداد لقمه هات رو از فرمول زیر حساب کن چی بهش میگین؟




اگه آدم مؤدبی باشین بهش میخندین وگرنه یکی میزنین تو گوش اش و میگین خفه شو. البته دور از جون ممکنه حماقت کنید و حرفش رو قبول کنید.

البته من و شما که از این حماقت ها نمی کنیم. ما آدم های عاقلی هستیم.


ما ایرونی ها وقتی از کشور خارج میشیم همش تو رفتارهای مردم کشورهای دیگه دنبال شباهت ها و تفاوت ها میگردیم. و بیشتر به این جملات می رسیم: اِ چه آسون... اِ چه ساده... اِ چه راحت... و به دنبالش... خوشبحالشون...


اما اگه یک نفر از همون غیر ایرانی ها اون لحظه بتونه فکر ما رو بخونه و بدونه به چی داریم فکر میکنیم، یا از تعجب و یا از خنده می ترکه..


مثال زیاد داره...چند تاش رو لابلای یادداشت های قبلی ام گفتم اما بگذار چند تا دیگه تعریف کنم بخندیم ( چون شما زیاد دیدین فقط میخندین و تعجب نمیکنین. ولی ایندفعه قراره گریه تون بندازم).


از عشق من شروع کنیم ... اتوبوس...


فرض کنیم یک روز سوار اتوبوس شرکت واحد (مثلا BRT امام حسین- آزادی) بشین و همین که از در وارد میشید صدای حمیرا از باند های اتوبوس بیاد ( آخ اگه خدا نکرده نکنی یاااااادم...) اول به خودتون نمیارید که کسی به امل بودن شما پی نبره و خیلی عادی میله رو میچسبید. بعد کم کم زیر چشمی به بقیه نگاه میکنید ببینید عکس العمل اونها چیه. بعد نگران میشید که نکنه یک هو بسیجی ها بریزن اتوبوس و مسافراش رو لت و پار کنن... تو همین فکر ها یک نفر پیاده میشه و صندلی بغل دست یک دختر خانمی که کلی آرایش کرده خالی میشه... شما به فرض پسر هستین.(نوع معکوس اش قابل حدس زدن هست) با ترس و لرز- که نکنه نشستن کنار نا محرم به گناه شنیدن موسیقی غیر مجاز اضافه بشه و درصورت ظهور بسیج بیشتر کتک بخورین- می شینین. بعد میگید نکنه دختره برگرده بگه آقا چرا بغل دست من نشستی و آبرو ریزی کنه. بعد یک دفعه یادتون میاد که ای وای چرا اصلا تو این اتوبوس زن و مرد قاطی ان. بعد دوباره برمیگردید به حافظه تون که ای داد نکنه من باید از در عقب سوار میشدم. نکنه دیشب تو اخبار گفتن که از فردا خانم ها از در جلو سوار شن و من داشتم ماهواره من و تو 1 نگاه میکردم و ندیدم. وای ...

بعد دیگه پا میشید که خودتون رو از این مخمسه نجات بدید. میرید جلو که به راننده بگید میخوام پیاده شم. که یک دفعه با یک صحنه ی کاملا غیر منتظره مواجه میشید. بله برخلاف انتظار می بینید راننده زن هست. دیگه دارید سکته میکنید که یک دفعه اتوبوس ترمز می کنه و پرت میشید به طرف شیشه جلو و با مغز (اگر چیزی مونده باشه) میخورید به شیشه ....


خوشبختانه ضربه انقدر شدید هست که شما از خواب بیدار می شید و وقتی می بینید سر تا پا خیس عرق هستید می گید خدایا شکرت که هنوز تو همین خراب شده دارم زندگی میکنم و هنوز چیزی عوض نشده.


حالا من اینجا سوار اتوبوس میشم. از هر دری. و تنها چیزی که باید یادم باشه اینه که کارت بلیط رو بزنم که کرایه ام پرداخت بشه. بعد اگر جا بود ، حتی پیش یک خانم پتی ، میتمرگم و بعد دیگه به چیزی فکر نمی کنم جز اینکه یادم نره کدوم ایستگاه باید پیاده شم. به همین سادگی...


خوب بگذار یک مثال دیگه بزنم...


یادم میاد دوره لیسانس خوابگاه دخترها فرسنگها با خوابگاه ما فاصله داشت. اطراف اون ساختمون هم کلی دیوار و سیم خاردار و ایرانیت و خلاصه شیشه ها رنگ شده و دیگه هر جوری که فکرش رو بکنی تحت کنترل و حفاظت. شاید بشه با پنتاگون مقایسه اش کرد. ما هم اون موقع جوون 18 – 19 ساله ندید بدید بودیم و هر شب تو خوابگاه در مورد اینکه توی اون ساختمون ممکنه چه شکلی باشه صحبت می کردیم. چه جذبه ای... بعد ها خبرش می رسید که مثلا یک شوالیه از تمام موانع رد شده و توسط حراست دستگیر شده و اخراج... بیچاره فقط از زور کنجکاوی ... وگرنه با اونهمه استرس هیچ هورمونی جز آدرنالین تو بدن ترشح نمیشه.

حتی دخترها حق نداشتن لباس هاشون رو به سمت پنجره هایی که از بیرون دید دارن پهن کنن... آخه یک تیکه پارچه مگه چی داره؟ خوب کسی بخواد ببینه تو کوچه مهران دسته اولش ریخته... تازه روی مانکن های خوش اندام.


حالا اینجا توی محوطه دانشگاه قدم میزنم و به این چیزا فکر میکنم و آه میکشم. با اینکه خوابگاه های دختر ها و پسر ها جدا هستند ولی ساختمون ها یک در میون پسرونه و دخترونه هستند. فضای بین دو تا ساختمون هم نرده و کابل کشیدن برای پهن کردن لباس. پر از شرت و کرست رنگ و وا رنگ....

شیشه ها رنگ نشدن، چون توشون آدمیزاد داره زندگی میکنه و دوست داره از پنجره بیرون رو نگاه کنه و دلش وا شه. بجز یک رسیپشن جلوی در ورودی هر ساختمون هیچ حفاظت دیگه ای وجود نداره. چون هر بچه ای میتونه تشخیص بده که این ها دانشجو هستند نه مجرمین بالقوه.


وای...

 چقدر فرمول و قواعد توی این مخ حک شده. واقعا این ها برای بهتر زندگی کردنه؟ پس چرا من که همش رو میدونستم و عمل میکردم نتونستم بهتر زندگی کنم؟ پس چرا اینجام؟ چرا اونجایی که سرچشمه ی همه ی این فرمول ها و قواعد هست انقدر از بیرون به هم ریخته به نظر میرسه؟ چرا همه دارن ازش فرار میکنن؟

وقتی زندگی کردن انقدر ساده است، چرا باید لابلای این همه فرمول پیچیده ی به درد نخور غرق بشیم؟


هرکسی هم که اومده بجای ساده تر کردنش، پیچیده ترش هم کرده. سنت و قانون و شرع و ...همه توی هم پیچیدن و همدیگه رو نقض و تایید میکنن.


تازه گی ها یک عده با سواد شدن تاریخ می خونن یک سری قواعد کوروش و داریوشی هم به اینها اضافه کردن. 

یکی ایمیل زده بود که دم سال تحویل بجای یا مقلب القلوب فلان شعر فارسی رو بخونین... 


حالا اون کم نبود یک عده هر دو رو با هم میخونن... 


یکی نیست بگه بابا ول کنین این جماعت رو بگذارین حداقل دم سال تحویل فکرشون مال خودشون باشه. بگذارین چشماشون رو ببندن به چیزی که دوست دارن فکر کنن. هر جمله ای که دوست دارن به زبون بیارن. اونجوری که دوست دارن که نمیتونن زندگی کنن. حداقل اجازه بدین اونجوری که دوست دارن فکر کنن.



به سراغ من اگر می آیی ای مهربان،

 چراغ نیار... 

بگذار در این تاریکی بیانگارم که در انتهای کوچه خوشبختی است.