فستیوال دراگون بوت؟


دوشنبه کشور چین بخاطر فستیوال مشهور Dragon Boat ( قایق اژدها مانند) تعطیل رسمی بود. به شنبه و یکشنبه هم که خورده بود سه روز تعطیلات ساخته بود. دلم رو صابون زده بودم که کلی عکس بگیرم اما از هر کدوم از چینی ها پرسیدم نمی دونستن تو این روز چیکار می کنند و کجا باید رفت و دراگون بوت دید. چیاوشن می گفت من آخرین باری که فستیوال رو دیدم ده سالم بود! می گفتن توی رودخانه هوانگپو خبری نمیشه و باید بری شهرها و روستاهای اطراف که رودخونه های کوچیک دارن.

توی این سه روز هم سقف آسمون شانگهای جر خورده و بود و همش بارون میومد. یک نکته جالبی که هست اینه که ساعت ها یک بند بارون میاد و یک دونه جوب گرفته نمی شه. اصلا نمی دونم این همه آب کجا میره که وسط خیابون جمع نمیشه. اونجایی که من ازش میام، سازمان آب همه جا روی در و دیوار نوشته " فراموش نکنید که ایران کشورخشک و کم آبی است! ". نماز بارون میخونن و ابرا رو بارور می کنن و بعد یک روز بارون میاد همه رو سیل میبره.

جای دور نریم همین میدون ونک، توی خیابون ولیعصر که نصف بودجه شهرهای ایران سرازیرش می شه رو که همه میشناسن. هر شش ماه یک بار یک پیمانکار با انصاف و بی ادعا یک مختصر مناقصه ای رو تو شهرداری برنده میشه و جدول هاشو عوض می کنه و توی اولین بارون می تونی مسابقات قایقرانی در آبهای خروشان رو توش برگزار کنی.

بگذریم...

خلاصه ما چیزی از فستیوال دراگون بوت ندیدیم. قربونش برم ایران خودمون فستیوال عاشورا برگزار می کنه که توی خونه بشینی در اتاقت رو قفل کنی و بری زیر پتو هم نمی تونی ازش در بری. بالاخره یک تنبکی سینه چاک ابوالفضل پیدا می شه و میاد پشت در خونه دو تا بوم بوم می کنه که از این ماه دست خالی بیرون نری.

بازم بگذریم؟

آره بگذریم...

سه شنبه امتحان یکی از درسهای تخصصی مون بود. درس جالب و جذابی بود که چهار تا استاد متفاوت هر قسمت اش رو تدریس کردند. هر چند بعضی هاشون با انگلیسی ضعیف شون ضد حال بودن ولی در کل مثل تیم ملی فوتبال، چیزی از شایستگی های این درس کم نشد!

امتحان شامل مطالب کتاب و جزوه بعلاوه سه تا سوال بود که جواب شون توی جزوه نبود و باید برای امتحان آماده می کردیم. یکی از سوال ها به اوپتیک مربوط می شد که رشته کارشناسی کارلستن هست. یکشنبه باهاش تماس گرفتم و بهش گفتم میام که این سوال رو با هم حل کنیم و بقیه رو بلدم بهت می گم. اون هم گفت وقتی میای یک دسته از این فیش های آموزشی ( از این کارت های جعبه لایتنر) برام بخر. یک روز با هم گشتیم اینجا نبود و توی یک لوازم و التحریر دم دانشگاه دادیم براش مقوای A4 رو 8 تیکه بریدن.

راهش دور بود ولی یک جوری درخواست کرد که نتونستم رد کنم و گفتم باشه. انگار ما آسیایی ها ساخته شدیم واسه خدمت به اروپایی ها. ( حالا یک رفیقی ازت یک کاری خواست و انجام دادی، هی منت بگذار)

اون روز، روز تولدم بود و داشتم این شعر آلمانی تولدت مبارک رو واسه خودم می خوندم:

Zum Geburchtag viel Gluck!

Marmelade im Schuh

Aprikose in de hose

Zum Geburchtag viel Gluck!

 

که شاعر بجز تکرار تولدت مبارک میگه :  توی کفشام  مربا و توی شلوارم زرد آلو هست و یک دفعه دیدم یک جا دارن زرد آلو میفروشن و رفتم خریدم. البته توی شلوارم و کفشام پر از پاهام بود!

تا کارلستن در رو باز کرد شروع کردم این شعر رو خوندن و گفت حالا تولد کی هست؟  با انگشت خودم رو نشون دادم و اون هم بهم تبریک گفت و زردآلو ها رو شستیم و خوردیم...

بعد رفتیم سراغ مساله ها که کلی اطلاعات اولیه که من اصلا نمیدونستم بهم داد که با اون ها تونستیم مساله رو حل کنیم. البته یکم اشتباه داشتیم که شب اومدم خونه و متوجه شدم و به کارلستن زنگ زدم که اون هم تایید کرد و تشکر. یک ساعت بعد هم فبی اومد و همه رو بهش توضیح دادیم. سوالای دیگه رو هم من جوابشون رو تایپ کرده بودم و فایلش رو به کارلستن دادم. یکی از سوالات نمودار خیلی خفنی داشت که هرچی با مداد و خط کش می کشیدی غلط در میومد. واسه همین با لپ تاپ کشیدم و گفتم فردا پرینت میگیرم و اگه وقت نشد میگذارم لای پاسخ نامه ام. که گفتم پس بهتره اسمم رو هم گوشه تصویر بنویسم که فکر نکنه از جایی کپی کردم.


فبی با خودش دو تا خوردنی شبیه دلمه برگ ما آورده بود که من تا دیدم گفتم: دلمه!

گفت: اسم اش " جونگ جی " هست. ( البته به این سادگی که نوشته می شه خونده نمیشه، چون ج هاش توک زبونی هست و ی آخرش هم آوای چهارم چینی هست که موج دار تلفظ میشه)

نوع خوردنش هم فرق می کرد و باید بازش می کردی و فقط توش رو می شد خورد، چون برگ اش برگ بامبو بود و خیلی سفت. برنج داخلش هم از شفتگی یک دست مثل شیربرنج سفت شده بود.

خیلی تعجب کرد که ما هم همچین چیزی داریم و گفت این رسم هست که توی فستیوال دراگون بوت چینی ها جونگ جی می خورن.


برگشتم خونه وساعت 8 شب بود که قدیر در اتاقم رو زد. شب قبل هم اومده بود و کلی از اینکه این درس رو می فهمه و خیلی علاقه داره و همه مساله ها رو حل کرده از خودش برام تعریف کرده بود.

ولی دمش گرم؛ امشب تا وارد شد تولدم رو تبریک گفت. از توی فیس بوک دیده بود و همون جا هم تبریک گفته بود. خلاصه اومد و یکم نشست و رسید سر اصل مطلب! اون سه تا مساله. گفت: می دونی آسون بودن ولی من یک مشکل کوچولو دارم که زیاد به جوابم مطمئن نیستم واسه همین اومدم ببینم تو چی میگی.

یک کاغذ و قلم بهش دادم و گفتم حل کن ببینم کجاش مشکل داری که همون اول بسم الله موند! خلاصه کمکش کردم که حل کنه مساله رو ولی چون بچه پر رو بازی در آورد، جواب تایپ شده ام رو بهش ندادم. بعدش گفتم آماده شو یک ساعت دیگه بریم بیرون شام بخوریم که قبول کرد.

بعد یک ساعت رفتم در اتاقش رو زدم دیدم هنوز توی پیچ و خم اون مساله ست. گفتم آماده شو بریم دیگه. گفت بیا ببین اینجاش رو نفهمیدم و خلاصه یک بار دیگه براش توضیح دادم. خنده ام گرفته بود که چقدر این بچه پر رو هستش.

توی رستوران یک جا روی دیوار نوشته بود لا اله الا الله ، محمد رسول الله که با انگشت نشون داد و خوند.

گفتم: بلدی قرآن بخونی؟

گفت: نه ولی اون ها رو بلدم.

گفتم: زحمت کشیدی اون رو هم که نخوندی، تشخیص دادی. چون در همه مسجد های ترکیه هست.

یک جای روی منو هم نوشته بود الاطعمه الاسلامیه. بهش نشون دادم گفتم راست میگی این رو بخون. که نتونست. براش خوندم گفت : چه جالب ما هم به مزه میگیم طعم ؛ طعمای خوشی. ( به کردی)

قدیر اصلیت ایرانی داره و اجدادش از کردهای ایران هستن.

ازم پرسید: کی برمی گردی ایران؟

گفتم: ماه رمضون رو ایران هستم.

یک آه کشید و گفت: راست می گی ماه رمضون.

گفتم: مگه تو روزه میگیری؟

گفت: آره! مگه تو نمی گیری؟

گفتم: تو نماز نمی خونی، مشروب میخوری، سک.. می کنی. اون وقت روزه می گیری؟

نمی دونین این قدیر چقدر باحال حرف میزنه. وقتی می خواد خالی ببنده و اصرار کنه به یک چیزی که قبول کنی انگشت اشاره ش رو می کوبه روی میز.

گفت: علی دو تا چیز توی اسلام خیلی مهمه : 1- پرهیز از گوشت خوک 2- روزه گرفتن توی ماه رمضون.

دیگه نتونستم جلو خنده ام رو بگیرم...

گفت: چرا می خندی؟ علی این چیزها رو جدی بگیر!

گفتم: جالبی اسلام همین جاست که هر مسلمونی اون قسمت هایی رو که خودش انجام میده از اسلام انتخاب می کنه و فکر می کنه مهمترین هاش اینها هستن.

گفت: برای تو چی مهمه؟

گفتم: راستش من ادعای مسلمونی واقعی ندارم ولی سعی می کنم اون گناه هایی رو که توش حق دیگران ضایع میشه رعایت کنم و مسایل شخصی رو معمولا رعایت نمی کنم.

حرف رو عوض کرد و گفت: الان تصویر خیلی بدی از اسلام توی دنیا هست و این خیلی بده. بعد یک سری از این کلیپ های بلوتوثی رو برام تعریف کرد که آدم ها رو کت بسته از پشت بوم پرت می کردن پایین و گفت من این چیزهایی که توی ایران اتفاق میافته دیدم!

گفتم: کی گفته این ها ایران هست؟ همون کسایی که تصویر اسلام رو این شکلی کردن، تصویر ایران رو هم اینجوری نشون میدن.

گفت: من شنیدم توی ایران فروش خیار بخاطر شکلش ممنوع هست.

دیگه پوکیده بودم از خنده. وقتی یک کشوری بغل گوش ما راجع به ایران اینجوری فکر می کنه، دیگه وای به حال قاره های دیگه.

یاد اون روزهای اول خوابگاه دانشجویی دوره لیسانس افتادم که پنج شنبه ها برای شام سوسیس خام میدادن. بچه ها می گفتن این سوسیس ها رو خورد شده به دخترها میدن!

 موقع برگشتن هم کلی با قدیر حرف زدیم. دلش خیلی پر بود و دیگه افاده رو گذاشته بود کنار و می گفت که دولتمون همه چی رو برای ترک ها می خواد و اصلا کرد ها رو آدم حساب نمیکنه. می گفت توی شهر من یکی از قشنگ ترین و قدیمی ترین آثار تاریخی دنیا هست ولی همه بودجه کشور برای آنتالیا و استانبول و ازمیر خرج می شه. مردم ما همه فقیر هستن و مجبور میشن از ایران بنزین قاچاق کنن و مشروب و آبجو از روی رودخونه های مرزی ببرن به ایران.

می گفت من نمی گم جدا بشیم و کشور کردستان تشکیل بدیم و... اما دلم می خواد آزاد باشم و به زبون و فرهنگم احترام بگذارن. خیلی برام جالب بود که از آتا ترک خوشش نمی اومد! فکر می کردم همه ترکیه عاشق آتا ترک باشن.

خلاصه با هم رفتیم توی کوچه پس کوچه های تاریخ و اون از سلطان فاتح سلیمان می گفت و قسطنطنیه و استانبول و من از بهرام گور و کنستانتین و جنگ های ایران و روم و علت دو تکه شدن امپراطوری روم. خیلی جاهای تاریخ امون اورلپ داشت. من از امویان و عباسیان می گفتم و اون از اموی لر و عاباسی لر!



دوشنبه چیاوشن اومد پیشم که این مساله ها رو بهش یاد بدم. اولین بار بود که میومد اتاقم. جواب ها رو بهش نشون دادم و خواستم توضیح بدم که چشمم به چشمای بی حوصله ش افتاد و گفتم می خوای توضیح بدم؟ گفت: نه فقط ایمیل کن فردا کپی می کنم می نویسم.

بعدش ازعکس های قدیمی خودم و خانواده که توی لپ تاپم بود بهش نشون دادم و رسیدم به عکسی که روزهای اول با رییس دانشگاه گرفته بودیم. اون هم تا حالا جناب رییس رو ندیده بود. بهش گفتم این یارو خیلی به نظرم بی شعور اومد. چون اولا یک کلمه انگلیسی بلد نبود و همش خانم هوانگ ترجمه می کرد و دلیل دوم اینکه بعد از این عکس گفت همه برن کنار می خوام با دخترهای بلوند کلاس عکس تکی بندازم!

خیلی خندید و گفت تازه فهمیدم چی میگی... منم باهات موافقم ولی این رییس نیست. این نماینده حزب خلق کمونیست توی دانشگاه هست که قدرتش از رییس دانشگاه بیشتر هست و معمولا هم انگلیسی بلد نیست. همه دانشگاه ها هم یکی دارن.

بهش گفتم ما هم از این نماینده ها توی دانشگاه هامون داریم و در مورد تشابه کمالاتشون براش توضیح دادم.

بعدش قرار شد یک ساعت درس بخونیم و بعد بریم بیرون. من معمولا روی تخت دمر می خوابم و درس می خونم و اون هم میز و صندلی داشت که درس بخونه.

خلاصه نیم ساعتی سرم روی کتاب بود که سرم رو بالا کردم  و دیدم چیاوشن خواب هست. یکم سخت هست که خواب و بیداری رو از توی چشمای باریک اش تشخیص بدی ولی واقعا خواب بود که همون لحظه موبایلش زنگ زد و دید من دارم نگاش می کنم از خنده نمی تونست جواب موبایلش رو بده.



فردای اون روز سر جلسه امتحان ورقه تایپ شده من دست همه بود. هندی ها هم لحظه آخر با موبایلشون عکس گرفتن و بعد جلسه می گفتن اسمت رو که روش نوشته بودی کلی معروف شدی...

بعد از امتحان هم کارلستن و فبی اومدن اتاقم و با هم رفتیم یک دوری توی شهر زدیم.

من یک میوه ای خریده بودم که اسمش رو نمی دونستم که براشون آوردم و از فبی پرسیدم و گفت : اسمش " یانگ می " (Ynag Mei) هست که البته معادل فارسی نداره. (چرا باید داشته باشه؟)

یک میوه به رنگ شاه توت که گرد به قطر سه یا چهار سانت که وسطش هسته داره. پوست نداره ولی سطحش مثل توت می میونه ولی زبر. مزه ی شاه توت بی مزه و ترش رو میده.

کارلستن با ترس و لرز یکی برداشت و داشت می گفت توی نیوزلند یک میوه ای هست که اگر خام بخوری درجا می میری و همه می دونن که باید بپزی و بخوری تا زهرش از بین بره. بعد رو کرد به فبی و گفت: این که احیانا اینجوری نیست؟

سوالش خیلی مسخره بود، چون من و فبی تا قبل از اون هر کدوم سه تا خورده بودیم. فبی دست اش یکی بود و توی دهن اش هم یکی دیگه و من هم داشتم می خوردم. یک نگاه به من انداخت و من یک چشمک بهش زدم و گفتم: آخ یادمون رفت. این میوه اسم دیگه اش German Killer هست. آلمانی ها رو می کشه!


تو راه از یک مسیری رفتیم که چند شب پیش دیدم توی پیاده رو دو سه نفر یک آتیش کوچیک روشن کردن و دورش با گچ دایره کشیدن و همه دور اون دایره ایستادن و به آتیش خیره شدن. فرصت رو غنیمت دیدم و از فبی پرسیدم که گفت: این رسم هست که وقتی یک نفر می میره، شام غریبونش این کار رو جلوی خونش انجام میدن.


یک مطلبی هم شنیده بودم راجع به اینکه توی پکن یک میدونی هست که پدر و مادر ها مشخصات دختر و پسر هاشون رو روی ستون هاش می نویسن که شریک مناسب رو پیدا کنن. از فبی پرسیدم  و گفت این رسم همه جای چین هست. به شوخی گفتم: فبی ستون تو کجاست؟ خندید و گفت: من انقدر از والدینم دور هستم که بیشتر دلشون میخواد برم پیش اشون تا اینکه ازدواج کنم و برم. بعد داستان یک خواستگاری رو تعریف کرد که همکلاسی دوره لیسانس اش بوده و ازش خوشش نمی اومده. گفت پدر و مادرشون از پدر و مادرم خواسته بودن که پدرم از من پرسید و منم جواب منفی دادم.

بعد از من راجع به تعدد همسر توی ایران پرسید که گفتم توی کشور من خیلی از قوانین نوشته شده که مردم اونجوری که دوست دارن بعضی ها رو اجرا می کنند و بعضی ها رو نمی کنن. این هم یک قانونی هست که به مرد اجازه میده این کار رو انجام بده، ولی دیگه توی قرن بیست و یکم کسی زورش به زن جماعت نمی رسه که از این فکر ها بکنه.

کارلستن گفت ولی کشورهای عربی اینجوری هستن. با خنده گفتم ما ایرانی ها نوع جدیدی از اسلام رو به دنیا عرضه کردیم. گفت آخه قوانین رو اجرا نکنید زندان ندارید؟ گفتم مثل کپی کردن غیرقانونی  CD  توی آلمان هست که تا وقتی جرم بزرگتری نداشته باشی می تونی آزاد باشی و اگر بهت شک کنن همون جرم برات کافی هست.

البته کارلستن زیاد راجع به ایران می دونه و فرق ایران رو با افغانستان و کشورهای عربی تشخیص میده.

توی مترو فبی یک مطلب خنده داری رو عنوان کرد و گفت: این "چوس" که به زبان آلمانی یعنی "خداحافظ " به چینی میشه " بمیر!"  من گفتم به زبون ما میشه " Fart" و کارلستن گفت: پس یعنی برو انقدر Fart کن تا بمیری...

دیگه انقدر خندیدیم که دلم داشت درد میگرفت. کارلستن دستش رو گذاشت روی پهلوش گفت درد گرفته! گفتم : German Killer!  همه قربانیان قبلی دردشون از همین جا شروع شد!


کارت پستال

امروز صبح کتاب هایی رو که از کتابخونه گرفته بودم پس دادم. یک هفته تاخیر داشتم و بازای هر روز یک دهم یوان جریمه باید می دادم که جمعا دو یوان شد. اینجا کسی کتاب تمدید نمی کنه، فقط وقتی دیرتر از موعد بر می گردونه جریمه میده.

بعدش باید می رفتم موسسه گوته؛ جلسه آخربود. خانم لی گفته بود برای تمرین یک کارت پستال برای من به آلمانی بنویسید. چند تا کتابفروشی که تو مسیر دانشگاه بودن رو گشتم و پیدا نکردم. دیشب فکرش رو کرده بودم  و یک کارت پستال توی Office   درست کردم و گفتم اگر پیدا نکردم پرینت می گیرم.

بعد گفتم حالا که قرار هست پرینت بگیرم، یک منظره از ایران باشه بهتره. توی اینترنت گشتم دنبال عکس از تهران و تبریز که همش عکس خیابون ها پر از مامور و لباس شخصی و کتک خوردن و کتک زدن و باتوم و سطل زباله آتیش زده و ... بود. بعد از کلی گشتن بالاخره یک نمای خیلی قشنگ از حافظیه شیراز پیدا کردم. بهتر شد چون گوته و حافظ با هم مرتبط هم هستند. گفتم اگر پرسیدن هم توضیح می دم که حافظ همون شاعر پارسی زبان هست که الهام بخش اشعار گوته بوده. هرچند مردم دنیای امروز زیاد با تاریخ و گذشته ها صفا نمی کنند و هر چی که امروز روز توی چنته داری باید رو کنی.

تاریخ مثل کمردرد بابا بزرگی می مونه که وقتی جوون بوده روزی سه بار قله دماوند رو فتح می کرده...

پرینت کارت پستال یکم بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم طول کشید و پنج دقیقه دیرتر به کلاس رسیدم و تا رسیدم خانم لی بهم گفت: " خوب شد اومدی تازه شروع کردیم و یک داوطلب می خواستم که پانتومیمش خوب باشه "  یک لیست از افعال آلمانی، که روی کاغذ نوشته بود رو بهم داد و گفت اداش رو در بیار تا بچه ها به آلمانی بگن.

من هم  یکم پیاز داغش رو زیادتر کردم و نیومده کلی خندیدیم.

Certificate پایان دوره رو هم امروز بهمون دادن و با هم رفتیم توی محوطه سرسبز موسسه هم چند تا عکس دست جمعی گرفتیم.

آخر کلاس هم کارت پستال ها رو یکی یکی براش خوندیم. 


توی کیبورد آلمانی علامت سوال جاش فرق می کنه و خانم لی توی جلسات قبلی کلی تلاش کرد که بتونه پیداش کنه و نشد و من هم این رو موضوع کارت پستالم کرده بودم :

Liebe Frau Li

Ich bin heute in Deutschland gekommen und eine Fahrkarte nach Coburg gekauft. Ich warte jetzt auf meinen Zug, also beschloss ich, eine Postkarte zum Sie senden.

Ich sitze auf dem Bahnhof und eine schöne Frau sitzt neben mir. Sie arbeitet mit ihrem Laptop. Ich habe sie gesagt:” Wie Können sie das Fragezeichen typpen?”

Und sie hat geantwort: “ Shift mit Minus”

Eigentlich, habe ich viel von dir gelernt und ich möchte einen kompensieren.

Vielen Dank für Ihre Bemühungen.

 

گفتم: تازه رسیدم آلمان و توی ایستگاه قطار نشسته ام و یک خانم خوشگل بغل دستم نشسته و داره با لپ تاپ ش کار می کنه. یاد تو افتادم و ازش پرسیدم شما چطوری علامت سوال رو تایپ می کنید و اون جواب داد شیف با منها و ...

 

بعد از کلاس چیاوشن و دو تا دیگه از بچه ها گفتن امروز باهات میایم ببینیم تو همیشه از کدوم مسیر برمی گردی و خانم لی هم گفت من هم باهاتون میام. توی راه خانم لی گفت گرسنه م هست و دعوتمون کرد یک رستوران برای شام. من زیاد گرسنه نبودم و گفتم : توی اون غذای سنتی تون باهاتون شریک می شم. برای نوشیدنی هم آب معدنی خواستم که نداشتن و خانم لی پیشنهاد کرد که یک آبجو بگیرم و باهم بخوریم. بعد یک دفعه حرفش رو قطع کرد و گفت: راستی تو مسلمونی آبجو نمی خوری نه؟  گفتم: مسلمون ایرانی مدلش فرق می کنه، اگه خوشمزه باشه می خورم... که بود.

سر میز خانم لی بیشتر در مورد خودش گفت و البته از من هم بیشتر پرسید. عکس دوست پسرآلمانی ش رو هم از روی دوربین اش بهم نشون داد. گفت پدر و مادر دوست پسرش پارسال رفته بودن ایران و کلی عکس از جاهایی که همه شبیه همین کارت پستال تو بود گرفته بودن.

نظرم رو راجع به چین پرسید که گفتم شما مردم مهربون و خوش قلبی هستین ولی به همون دلایلی که کشورم رو ترک کردم، ترجیح میدم یک جایی بجز چین زندگی کنم.

تازه فهمیدم خانم لی چهار سال هم از من کوچیکتر هست. چقدر پیر شدم من! البته گفت بهت می خوره نهایتا بیست و پنج سالت باشه و کلی خوشحالم کرد...

از رستوران اومدیم بیرون و برای اطمینان ازم پرسید: " از این مسیر میریم دیگه درسته؟ " بعد خودش خنده ش گرفت و گفت: "انگار من از ایران اومدم!"

توی ایستگاه مترو مسیرمون جدا می شد و از هم خداحافظی کردیم و به همه گفت که با ایمیل باهام در تماس باشید...