غیبت کردن پشت سر شانگهایوی ها...

یادداشت های قبلی ام رو که مرور می کردم به خودم گفتم چقدر این شانگهای شهر خوبیه یعنی هیچی بدی نداره؟ 

حالا یکی پا میشه میاد اینجا بعد میگه این علی عجب چاخانی بوده... 

واسه همین امشب تصمیم گرفتم یکم غیبت کنم و از رفتار های بد شانگهایوی ها بگم!(این شانگهایوی رو خودم ساختم)

اولش هشدار بدم که اگه سر سفره غذا هستین یا اینکه میخواین چیزی بخورین این رو نخونین!  

امروز تو اتوبوس نشته بودم که موبایل پشت سریم زنگ خورد و شروع کرد بلند بلند حرف زدن.. 

صندلی بغل دست من خالی بود. همیشه صندلی خالی کنار من در هرکجای دنیا که باشم متعلق به کسی هست که یا سه چهار ماهی اهست روزه ی حمام گرفته یا اینکه حسابی سر سفره سیر و پیاز خورده. 

این خانم هایی که مینی ژوپ میپوشن و موهاشونو پریشون میکنند اگر همه صندلی ها هم پر باشه و تنها صندلی خالی کنار من باشه، ترجیح میدن بایستن. 

 

بگذریم قراره غیبت کنم نه غر غر... 

 

ایستگاه بعد یک خانمی با تیپ کارگری و لباسای خاکی و کلی بار و بندیل سوار شد که همه صندلی ها خالی بود و اومد همونجایی نشست که من براش نگه داشته بودم. ضمنا خیلی هم این کار و با اکراه انجام داد که همه اونهایی هم که خارجی ندیده بودن فهمیدن من اجنبی ام. 

بعضی از این چینی ها همینجوری ذل میزنن به آدم انگار دارن تو صورتت روزنامه میخونن. اما این خانمه ظاهرا خارجی زده بود چون پشتش رو کرد به من و نشست. 

بعد یهو دیدم شروع کرد به داد و بیداد کردن. من ته اتوبوس پشت در عقب نشسته بودم. اول فکر کردم داره دعوا می کنه. بعد که دیدم همه عادی نشستن و حتی نگاه هم نمی کنن فکر کردم داره با راننده اتوبوس از همونجا بلند بلند تله پاتی می کنه. بعد دیدم راننده هم محل نمیده نگاه کردم دیدم داره با موبایل حرف میزنه. 

حالا تصور کنید پشت سریم هم هنوز مشغول صحبت بود و tv داخل اتوبوس هم در حال پخش آگهی تبلیغاتی و 4 تا مسافر هم با هم اختلاط می کردن دیگه چه شود.... 

مغزم داشت متلاشی میشد از اینهمه سر و صدا. 

 

یک چیز خیلی مهم که نمک همه ی این سر و صدا هاست صدای بوق هست. 

 

این چینی ها ( بگذارید جمع نبندم من که باقی چین رو ندیدم) این مردم شانگهای خیلی به بوق وابسته اند. فکر کنم اگه روزی 150 بار بوق نزنن اموراتشون نمیگذره. 

شاید باورتون نشه راننده اتوبوسی که مارو برد سوجو یک جا پیچید تو فرعی یک درخت جلوش بود براش بوق زد! به خدا راست میگم! 

بعد یک جا پلیس بهش ایست داد به اونم بوق زد! 

 

بعد این بوق که عرض می کنم نه در حد تک بوق... بوق ممتد... یعنی حدود 3 یا 4 ثانیه دست به بوق.  

بعد این بوق ممتد همیشه هست. واسه دوچرخه موتور و اینا که بغلت رد میشن که اصلا نقل و نبات و باید بوق بزنی که نخورن بهت. 

 اگه یکی راهنما زده میخواد بپیچه تو کوچه ماشین های پشت سرش یک صدا بوق میزنن تا بپیچه. فکر کنم اگه بوق نزنن نمی پیچه و همونجا پارک می کنه! 

بعد وقتی با دنده 3 بالاتر تو خیابون گاز میدن؛ نه که دلشون اندازه گنجیشک هست، همزمان که پاشون رو گازه و اون یک ذره چاک لای چشماشون رو هم بستن دو دستی  بوق رو فشار میدن. 

  

موتور سیکلت برقی ها که فکر کنم نصف شارژشون با بوق به باد میره...

دوچرخه ها هم که بوق ندارن یک زنگوله به دسته اش اضافه کردن که یه وقت از قافله ی بوق زنان عقب نیافتن.

بعد این بوق ها واسه همه عادی هست. یعنی راننده اتوبوس که دستشو میزاره رو بوق که ماشین جلویی چرا پیچیده جلوش دیگه بوقش رو که زد آروم میشه و پشت بندش خواهر و مادر طرف رو به باد نمیده...  

اوایل چند بار بعد از این بوق ها فکر کردم الان هست که راننده دستی رو بکشه بره پایین یقه کشی. اما صورت راننده رو بعد از بوق نگاه کنی انگار لب رودخونه نشسته داره ماهی میگیره از بس ریلکس.

تو تهران خودشون با نصف این بوق خون به پا میشه. حالا تبریز خودمون رو کاری ندارم که بدون بوق هم ممکنه خون بپا شه و حتی شاید با همین جمله ی من!

به قول آقا مهدی خودمون " آخه پشت فرمون به ماشین جلویی که 100 متر اونورتره و شیشه های ماشینش هم بالاست چرا فحش میدی؟ اون که نمیشنوه... پس طرف حسابت اونایی میشن که می شنون و تو ماشین کنارت نشستن دیگه آره؟ "

 

ولی اینجا هم هرکی بوق میزنه من زیر لب بهش ( و درواقع به خودم) بد و بیراه می گم. چون اگه بشنوه هم نمیفهمه. 

 

 هشدار از اینجا شروع میشه ها ادامه نده!

یک عادت خیلی بدی هم که اینها دارن تف کردنه. چپ و راست تو خیابون تف می کنند. تازه دارم میفهمم که چرا سارس و آنفلانزای مرغی اینجا انقدر زود پخش شد.  

پیاده رو که ماشاله گلوله بارونه. 

توی خونه شون هم که نمی تونن وسط اتاق تف کنن تو سطل زباله تف میکنند.  

حالا ما تو ایران تف کنای حرفه ای در حد بوندسلیگا زیاد داریم که می تونن با اینا رقابت کنن واسه همین زیاد شوکه نشدم. اما این آلمانی های بیچاره که با ما هستن وقتی تف میبینن از خواب و خوراک میافتن. 

 البته داخل پرانتز بگم که این آلمانی ها هم یک عادت خیلی بدی که دارن اینه که وسط جمع دستمال میزارن رو بینی شون و صور اسرافیل میزنن. که واسه خودشون خیلی عادی هست اما اینجا بجز من چینی ها هم میخندن. حالا فعلا پرانتز و ببندیم چون چینی ها هنوز حرف واسه گفتن زیاد دارن.

یادتون باشه اگه با یکی دوتا چینی رفتین رستوران از خوردن غذاهای آبکی شدیدا خودداری بفرمایید. حالا از ما گفتن شما میتونید امتحان کنید تا یک هفته از خوراک بیافتین.

ما یک روز رفتیم تو این رستوران دانشگاه با این همکلاسی ها نهار. حالا تو تصور کن غذای دانشگاه کلا چیه که حالا از نوع چینی هم باشه دیگه نوبر میشه.

یک شوربای چینی شامل یک کاسه بزرگ آب گوشت ( درواقع آب باقیمانده از شستن گوشت)  که مقدار زیادی رشته بطرز معجزه آسایی در اثر گرمای آب نیم پز شده اند و خمیر نشده اند در حال شنا داخل آب.

حالا این غذا رو چجوری می شه خورد؟ با 2 تا چوب!

رشته ها که خودشون دور چوب می پیچن میان بالا. اما آبش رو که چینی ها توش نون تیلیت نمی کنن برادر من!

پس باید آب رو با رشته با هم داد بالا. حالا تصور کنید این فرآیند چه سر صدایی ایجاد میکنه...

شما تو سفره های نذری هورت کشیدن زیاد میشنوی. اما خوب ما غذای آبکی زیاد نداریم. اما اینجا بصورت ممتد ...

یعنی اگر 1% هم میشد اون غذا رو با اون تفاسیر خورد، صداهای شالاپ و شولوپی که از لب و لوچه ی بغل دستی هات به گوش هات میرسه اون احتمال 1% رو هم از بین میبره.

 

 

امروز توی فروشگاه رفتم سمت لوازم کامپیوتری که یک کابل شبکه بلند تر پیدا کنم که به بالشم برسه. آخه این کوتاهه همش باید خبردار باشم پشت لپ تاپ.

همین که وارد اون قسمت شدم فروشنده گفت هالوووو... منم گفتم به به! چه جوون رعنایی لابد انگلیسی بلده. خلاصه خیلی با اطمینان شروع کردم براش توضیح دادن که چی میخوام با چه اندازه ای. دیدم داره مثل بز نگاه میکنه ها اما نفهمیدم که از انگلیسی فقط هالو رو بلده اونم به آلمانی. بعد به چینی شروع کرد یه چیزایی بلغور کردن. منم تو چشاش نگاه کردم و به فارسی بهش گفتم : آخه ... فلان فلان شده! تو که انگلیسی بلد نیستی غلط می خوری که وقت ملت رو می گیری..  

شرط می بندم تو دلش فکر کرده دارم ازش تشکر می کنم یا اینکه دعوتش می کنم شام بیاد خونمون.

 

بسه دیگه تموم شد!  

 

دنبال عکس هم نگرد چون فقط عکس کاسه توالت به این یادداشت میخوره!

ژاپن در غم و اندوه

God bless our friends and students that are living in Japan!

این جمله ای بود که امروز تو پاورقی درس استاد دیده می شد.

واقعا اگه کسی صحنه های غم و اندوه مردم ژاپن رو توی تلویزیون ببینه و ناراحت و غمگین نشه باید به انسانیت خودش شک کنه.

فکر نمیکنم این مردم دشمنی تو سراسر دنیا داشته باشن. بعد از جنگ جهانی دوم دیگه هیچ کشوری از ژاپن بدی ندیده و همیشه توی کمک به کشورهای دیگه پیش قدم بوده.

و حالا با بزرگترین فاجعه بعد از جنگ جهانی دوم مواجه شده. امواج زلزله از وسعت کشور ژاپن خیلی بزرگتر بودن. امواج سونامی بعد از زلزله به سواحل شمال شرقی چین هم رسیده و استان شمال شرقی دچار خرابی شده. عکسهای گوگل ارث قبل و بعد از فاجعه رو مقایسه میکنه:

تا الان آمار کشته ها به 40 هزار نفر رسیده.

و از اون بزرگتر فاجعه ی تشعشعات اتمی نیروگاه هسته ای فوکوشیما... تا حالا 3 تا از راکتورها بخاطر قطع شدن سیستم خنک کننده منفجر شدن و چهارمی هم بزودی منفجر میشه.

امروز Euronews چند تا ازمسوولین ژاپن رو نشون می داد که جلوی دوربین دسته جمعی تعظیم کردند و از ارتش آمریکا تقاضای کمک کردن.

از چهره ی رئیس جمهور که با هلیکوپتر داشت از مناطق زلزله زده بازدید میکرد غم می بارید. گفتم الانه که خودکشی کنه. چون ژاپنی ها سابقه ی خودکشی مسولین عالیرتبه شون زیاده. داشتم مقایسه می کردم با مسوولین بعضی از کشورهای دیگه که میرن از مناطق زلزله زده بازدید میکنند همیشه یک قشون آدم دور و برشون رو میگیره و با لبخند و دست تکون دادن به دوربین لای خرابی ها قدم میزنن. اصلا یک ذره هم حس نمی کنی که درد مردم آسیب دیده رو حس کرده باشن.

واقعا شاید دیگه چیزی به پایان بشریت نمونده. هنوز 6 ماه از سیل پاکستان که اونهمه کشته داد نمیگذره. همه چی داره به هم ریزه..