ورود به شانگهای

ادامه از یادداشت قبلی...

ساعت تقریبا 14:30 بود. همراه Kai Hu یک پسر جوون هم سن و سال خودش هم بود به اسم Kai Shi. هردو 24 ساله که بعدا ازشون پرسیدم. در واقع اسم خانوادگی Kai هست که اول گفته می شه و این 2 نه اینکه برادر باشن بلکه هم فامیل بودن.

سعی کردن که چمدن بزرگ من رو برام بیارن اما من اجازه ندادم و چمدون کوچکترم رو که برده بودم داخل کابین به Shi  دادم. با هم رفتیم به سمت پارکینگ وبین همین راه کوتاه یک آقای 40 ساله هم باهامون همراه شد که راننده دانشگاه بود. تو راه کمی باهاشون حرف زدم و فهمیدم هر دو هم رشته من هستن ولی یک ترم جلوتر. اونها هم ازم اسم کشورم رو پرسیدن.

ماشین یک استیشن شاسی بلند بود که توش خیلی راحت بود. من و Hu پشت نشستیم و Shi جلو نشست. خواستم کمربندم رو ببندم که Hu  گفت نیازی نیست و فقط ردیف جلو باید ببندن که البته اونها هم نبستن و تو ترافیک پشت چراغ قرمز هم ندیدم کسی کمربند بسته باشه.

سعی کردم سر صحبت رو باز کنم  راجع به دانشگاه پرسیدم و برام توضیح دادن اما خیلی سخت. انگلیسیشون خیلی خوب نبود. بعضی کلمات رو از هم می پرسیدن و کلی می خندیدن. فهمیدم که بهتره اذیتشون نکنم و انقدر سوال نکنم. چون اونها هم انگیزه داشتن که جو ساکت نباشه. مخصوصا Shi که جلو نشسته بود و برگشته رو به عقب. معلوم بود که تو ذهنشون دارن کلمات انگلیسی رو کنار هم می ذارن و مرور می کنن و بعد به زبون میارن. کاری که من قبلا میکردم و الان هم تقریبا همینه اما با سرعت بیشتر.

به راننده گقتن که من ایرانی هستم و اون هم یک سری جملات به زبان چینی راجع به ایران بهشون گفت که من فقط ایرانش رو می فهمیدم. انگار که اطلاعات زیادی داشت چون با اعتماد به نفس این جملات رو می کفت.

خیابونا خیلی خلوت بودن. و یک جا سر دو راهی توی اتوبان دیدم که یک ماشین داره دنده عقب میاد که البته خیلی خلوت بود و مشکلی ایجاد نمی کرد. ترافیک فقط پشت چراغ قرمز و اون هم 2 یا 3 ردیف بیشتر نبود.

بالاخره به دانشگاه رسیدیم و از دروارد شدیم راننده به نگهبان دست تکون داد و اون هم با خرسندی بهمون اجازه ورود داد.

رفتیم به سمت Geust House که قبلا برام رزرو شده بود. شبی 240 یوان که بعدا فهمیدم خیلی زیاده واسه اون شهر. به  Hu  گفتم نیازی هست که من کرایه رو بپردازم که گفت نه Free.

وارد مهمان سرا شدیم که خیلی کوچیک بود ولی تمیز و جمع و جور. به Reception معرفیم کردن و راننده رفت. یک فرم رو پر کردم و پاسم رو یک کپی ازش گرفتن. کلید کارتی رو بهم دادن اتاق 205 . خود Reception  باهامون اومد. دو طبقه بود و اتاقا همه طبقه دوم بودن. فقط 8 یا 10 تا اتاق. Hu کمکم کرد که چمدونم رو تا بالای پله ها ببرم.

وارد اتاق شدیم که خیلی سرد بود و پنجره ها باز بودن. پنجره ها رو بست و Spilit  رو روشن کرد. ازش راجع به اینترنت پرسیدم که سیمش رو از زیر میز کشید بیرون و نشونم داد.

در واقع 2 تا اتاق کنار هم بودن که با یک در به هم راه داشتن. جمعا 30 تا 40 متر. اتاق دوم 2 تا تخت و حمام داشت. اتاق اول تلوزیون و میز و مبل.

Hu ازم پرسید میخوای بریم پیش هماهنگ کننده دوره Miss Huang ؟ و من جوابم مثبت بود. بعد ازم پرسید که چیز باارزشی نداری؟ و من پولامو از تو کیفم در آوردم و تو کیف کمریم گذاشتم. و راه افتادیم.

ساعت 3:30 بود. دفتر Miss Huang خیلی نزدیک بود. تو راه یک مجسمه بزرگ دیدم که همون مردی که روی اسکناس ها شون عکسش هست در حالی که دستش رو مثل خمینی بالا گرفته بود. از Shi پرسیدم که گفت اون رهبر مون هستش و اسمش رو گفت که خیلی سخت بود و نتونستم تکرار کنم.

دفتر خانم Huang  طبقه دوم بود. در ورودی یک تابلو راهنمای اتاق ها بود که به چینی نوشته شده بود. وارد دفتر شدیم. خانم Huang یه اتاق مشترک با یک خانم دیگه داشت. یک خانم حدود 25-30 ساله با موهای بلند ومشکی قد 170 و اندام متوسط. خنده رو با نگاه مهربون. که استرسی هم اگر باشه با اون نگاه از بین میره.

از جاش بلند شد و اومد جلو. من باهاش دست دادم و سال نو چینی رو بهش تبریک گفتم اون هم به من تبریک گفت. من گفتم سال نو ما هم یک ماه دیگست. سرش رو تکون داد و گفت خیلی جالب هستش من نمی دونستم.

ازم پرسید که اتاق گرفتیم یا نه و قبل از من Hu و Shi به چینی جوابش رو دادن. بعد بهم گفت چه کاری داری بهم بگو و من گفتم باید پول Change کنم و ساعتم رو نگاه کردم و راجع به ساعت کار بانک ها ازش پرسیدم که گفت باز هستش.

گفت میتونی برای ثبت نام و پیدا کردن خونه فردا بیای چون الان دیگه نمیشه. با Hu و Shi چینی صحبت کرد و به من گفت که بریم برای باز کردن حساب بانکی.

باهاش خداحافظی کردم و بهش گفتم که فردا 8:05 میام که شما اومده باشید چون نمی خوام که من در رو باز کنم! و خندید و باهام دست داد.

با Hu و Shi رفتیم به سمت بانک. تو راه بهم گفتن که تو اولین دوست خارجی ما هستی. و من فهمیدم که اونها بیشتر از من ذوق زده هستن. منم بهشون گفتم که شما دوستهای خیلی مهربون و دوست داشتنی هستین که من کمتر نظیرش رو دیدم.

سفر به شانگهای

ساعت 11 شب روز یکشنبه 20 فوریه 2011 از طریق فرودگاه امام تهران به سمت ارومچی پرواز کردم. 

  

پرواز Sothern China از طریق ارومچی انجام می شه. 4 ساعت تا ارومچی و 4 ساعت تا شانگهای. 

 

وارد سالن شدم . تو گیت های خالی چمدونم رو وزن کردم تا اگه اضافه بار دارم خودم خالی کنم. 

 

32 کیلو بود.  

 

چمدون Eminent  29inch که 125 هزار تومن خریده بودم. از نوع Soft 

 

توی بلیط قید شده بود 30kg دیگه رفتم سر گیت چون خیلی خلوت بود. بلیط رو دادم و چمدونم رو  گذاشتم. چیزی نگفتم. یک خانمی که اونجا ویزا ها رو چک می کرد خیلی تعجب کرد که ویزام 180 روزه است و نتونست جلوی خودش رو بگیره و سوال کرد. که گفتم دانشجو هستم. 

آخه اکثرا توریست هستند. این رو تو سفارت دیدم چون تمام کسایی که تو صف بودن آژانسی بودن. 

 

بعد از گرفتن کارت پرواز رفتم عوارض خروج رو پرداخت کردم. 50,000 تومن. ناقابل . برای چی نمیدونم. 

 

خلاصه با عوارض و کارت پرواز و پاسپورت رفتم که وارد سالن انتظار بشم. که اونجا هم خیلی خلوت بود و هیچ صفی نداشت. یک خانم فاطی کماندو  پاسم رو چک کرد و مهر خروج زد و رسید عوارض رو ازم گرفت. 

 

از تازه ساعت 9 بود. فرصت داشتم که به همه زنگ بزنم و خداحافظی کنم. 

ساعت 10:30 اعلام کردن که بریم سوار شیم. دیگه رفتم سمت گیت.

فرودگاه امام مثل قبرستون خلوت هستش.

قبل از سوار شدن باز اونجا یک دستشویی هست که برای احتیاط خوبه قبل از پرواز 8 ساعته یه سری بهش زد.

بعدش از طریق کانال وارد هواپیما شدم.

از تو کانال که رد می شدم یک هو حسم عوض شد انگار که دارم از پل صراط رد می شم. حس غریبی داشتم که قابل توضیح دادن نیست.

هواپیما بویینگ 737 بود 2 تا سه ردیفه. که خیلی هم شق القمر نبود و زیاد تمیز هم نبود ولی زوار در رفته هم نبود و انگار که 5 یا 6 سال بیشتر عمر نداشت. چون موقع پرواز مثل طیاره های خودمون همه جاش نمی لرزید و خیلی ایمن پرید.

مهماندارا  لبخند به لب نداشتن. و حس نا امنی بهت دست میداد.

من کنار پنجره بودم تو ردیف من 4 تا چینی نشسته بودن و بغل دستم خالی بود.

موقع پرواز بهمون آب نبات ندادن. هرچند که موتورش مثل موتور هواپیماهای ما نبود که باعث بسته شدن گوش بشه.

نیم ساعت بعد چراغا رو خاموش کردن. مهماندار به زبان چینی انگلیسی و ترکی ارومچی صحبت می کرد که من 40 درصد ترکی هاشو میفهمیدم. خیلی شبیه ترکی ترکمنی بود. ضمنا فونت عربی هم استفاده می کرد.

اون 3 تا چینی هم ردیف ما خیلی تخس بودن. دگمه مهماندار رو می زدن و تا مهماندار میرسید خودشونو به خواب می زدن. بعد که مهماندار میومد و چراغ رو خاموش می کرد می خندیدن.

از مهماندار پرسیدم که چند ساعت طول میکشه که برسیم به زور به چینی و انگلیسی بهم گفت که ساعت 3 صبح میرسیم.

غذا یک برنج خیلی عجیب و غریب با تکه های گوشت داخل سس و سیب زمینی بود. با یک میوه شبیه گلابی سبز که بعدا تو فرودگاه ارومچی کارتون های بزرگش رو تو فروشگاه ها دیدم و خیلی ها خریدن و با خودشون آوردن شانگهای.

روی جعبه غذا نوشته بود Moslim چون مردم ارومچی مسلمون هستن.

ساعت نزدیکای 3 بود که چراغا روشن شد. خیلی سخت تونستم 1 ساعت منقطع بخوابم. بیرون رو نگاه کردم دیدم همه جا ابره.

گفتم لابد از لای ابرا که رد بشیم از بالا شهر معلومه. خیلی تو ابرا موندیم. داشتم نگران می شدم. یهو از لای ابرا چندتا چراغ دیدم که خیلی نزدیک بودن و یهو چرخهای هواپیما خورد زمین.

اصلا باورم نمی شد که تو همچین هوایی هم میشه فرود اومد. زمین پر برف بود. انگار سیبری بود. خیلی خیلی منجمد بود. 

 

 فرودگاه ارومچی  

 

از هواپیما پیاده شدیم و  وارد فرودگاه ارومچی شدیم. خیلی خلوت بود اما خیلی شیک و مدرن بود.

رسیدیم یک جا که باید یک فرمی رو پر می کردیم. فرم و پاسپورت رو دادیم و مهر ورود به کشور چین رو زدن.

بعد منتظر بار شدیم . اونجا از پنجره یک مقدار شهر معلوم بود ظاهرا شهر بزرگی بود. البته هنوز خیلی تاریک بود. جالب اینه که ساعت 7:40 دقیقه بود. چون چین برخلاف کانادا یا بقیه کشورای بزرگ یک ساعت رسمی بیشتر نداره. و همونجا 4:30 ساعتم رو کشیدم جلو.

داشتم به این فکر می کردم که یک بار یک مطلبی تو روزنامه خوندم که غر میزد که ایران باید 2 تا ساعت داشته باشه یا اینکه نیم ساعت بکشه عقب ساعتش رو. دیدم با اون دید واقعا حکومت مرکزی چین ساعت رسمی رو به این طرف چین تحمیل کرده چون عملا ساعت 10 صبح تازه آفتاب در میاد. که بعدا فکر کردم خوب چی میشه مگه.

یک نکته دیگه که بهش فکر کردم این بود که من 4:30 از عمرم اینجا چجوری حساب میشه؟ و همونجا به این فکر کردم که زمان یک مفهوم هستش که بدون تعریف بشر کاملا بی معنی هستش و اصلا بعدی از عالم وجود به حساب نمیاد.

شاید مکان هم همینطور باشه و بعدها بشر به این هم برسه.

بار رو گرفتین و از مسیری که نوشته بود ترانزیت وارد یک جایی شدیم که یک خانمی نشسته بود و چند تا ایرانی تو صف بودن. من هم بدون سوال پشتشون وایسادم و پشت سر من بقیه همینطور بدون سوال.

البته فایده ای هم نداشت. خرجش 5 دقیقه معطلی بود. که اون خانم پاس و کارت پرواز قبلی و بلیطم رو گرفت و گفت برو طبقه بالا. پس کارت پروازتون رو دور نندازین.

بعد با یک آسانسور که یکم هم نوبت داشت رفتم طبقه بالا. ایرانی ها طبق معمول غر غر می کردن که باید یکی اینجا بذارن بیاد راهنمایی کنه آدم نمیدونه باید کجا بره و از این حرفه ها. انگار که خودشون همچین آدمی رو تو فرودگاه دارن!

خلاصه در آسانسور که باز شد دیدم طبقه بالا برخلاف طبقه پایین مثل بازار شام شلوغ بود.

از Information پرسیدم کجا برم برای شانگهای که راهنماییم کردن.

شانگهای 12 تا گیت داشت و خیلی هم شلوغ بود. یک مامور ایستاده بود و نگاه می کرد هر گیتی خالی میشد اجازه میداد نفر جلویی صف بره سر اون گیت.

بلیط و دادم و ازش خواستم کنار پنجره بده. چمدونم رو گذاشتم. 32 کیلو بهم گفت take something out گفتم I’m student  اما ادامه ندادم چون کلا از التماس کردن بدم میاد.

خلاصه رفتم گیت بغل که رزرو بود و خالی بود کفش و ریشتراشم رو در آوردم و روی وزنه گیت وزن کردم دقیقا 2 کیلو شد. بعد چمدون رو بستم. و دوباره رفتم سر گیت. اینبار خانم فرمودن برو اون قسمت Large baggage چون سایز چمدونت بزرگ هستش. میتونست همون اول بگه ها. اما انگار تو کلاس بهشون به همین ترتیب یاد داده بودن که اول به وزن بعد به سایز گیر بدین.

خلاصه یکم گیج باز ی در آوردم که کجا برم و ... که یک خانمی اومد منو راهنمایی کرد. ( جای اون آقای غر غرو که دنبال راهنما می گشت خالی)

کارت پروازم رو بهم داد و دور شماره صندلی و گیتی سوار شدن با خودکارش خط کشید چند متر اونورتر یک جا بود که بارم رو گذاشتم و خانم پشت بردش این قسمت هم سایزش به Large baggage  میخورد. چون برعکس اون خانم قبلی که کمر باریک بود .

دیدم اوضاع اینجا خوبه بهش گفتم میشه کفش و ریش تراشم و بزارم تو چمدون گفت باشه ولی زود باش.خلاصه گذاشتم و برچسب زد

و اومدم تو یک قسمت دیگه که کارت پرواز و پاس رو چک می کردن. 4 تا گیت هم اونجا بود که من اونی که خلوت تر بود رو انتخاب کردم . اما طبق قانون مورفی من هنوز تو صف بودم که صف های دیگه خلوت شدن. علتش هم  3 تا افغانی بودن که تیپ بن لادن بودن. و چک کردنشون یکم بیشتر زمان می برد.

خلاصه از یک دالونی رد شدیم که باز بخاطر اون بن لادنی ها خیلی تو دالون موندم و از دالون شیشه ای دالون های دیگه رو میدیدم که با چه سرعتی دارن میرن و چه خانم های خوشگلی هم توشون هستن!

خلاصه نوبت ما شد و مثل بقیه رفتم رو سکو و خانم پلیس همه جامونو پشت و رو با او دستگاهی که تو دستش داشت چک کرد.

بعد وارد سالن اصلی شدیم که 47 تا گیت پرواز داشت.

و از سقف یک قسمتش آب می چکید که تشت و لگن گذاشته بودن. 

 

 چکه

 

اونجا از تو برد پروازم رو نگاه کردم که ساعت 9:10 می پرید و هر 5 دقیقه هم یک پرواز بود. ساعت 9 بود سریع رفتم دستشویی. دستشویی ها هم اسلامی بود هم فرنگی. هرچند که هر 2 دستمال کاغذی داشتن نه شیلنگ آب. و اسلامی ها هم سنگ نبودن بلکه سینک بودن و استیل.

جای پا شستن هم بود که برای سنی ها بود.

اومدم بیرو ن فروشگاه ها رو نگاه کردم و قیمت ها اما چیزی عایدم نشد.

کلا شیک و پیک بود.

5 دقیقه نشستم که اعلام کردن بریم سوار شیم.

ساعت 9:30 هواپیما پر شد. بویینگ 757 باز هم 2 تا سه ردیفه اما تمیزتر و با مهماندار های خوشگل و ترگل ورگل.

همونایی که تو عکسهای تبلیغاتی China Southern Airline  بود. 

 

 تو نوبت بودیم که پرواز کنیم و همین موقع یک ماشین اومد و هواپیما رو با ضد یخ شست. 

 

هواپیما در باند فرودگاه ارومچی

 

 ردیف آخر کابین جلو بودم و نمیشد صندلیمو بخوابونم چون پشتم دیوار کابین بود. ردیف جلوم هم همون 3 تا ایرانی غر غرو. بهشون سلام کردم و نشستم کنار پنجره. چند دقیقه بعد یک زن و شوهر که زنه حدود 30 سال و مرده حدود 45 سال بود اومدن کنار من و خیلی واضج شوهر ه تلاش کرد که زنش کنار من نشینه. در حین پرواز هم خیلی عشق باز ی کردن فقط چون شب جمعه نبود دیگه بی خیال شدن. البته بیشتر مرده خودشو لوس میکرد و زنه همه حواسش به فیلم Stone بود که داشت پحش می شد. انگار که تو خونشون TV  ندارن.

یک ساعتی هم اینجا خوابیدم.

تو هواپیما از  مانیتور ها یک برنامه راجع به ماساژ های سنتی چینی و اصول طب سوزنی و این چیزا پخش شد. که 10 تا تمرین بود که برای رفع خستگی از شانه و گردن و پاها بود. و اول توضیح میداد و بعد از همه می خواست که با هم انجام بدن. و اکثرا انجام می دادن.

خیلی ساده و آسون بود و روی صندلی قابل انجام. هرچند به خستگی گردن من زیاد کمک نکرد.

نزدیکای رسیدن که 4 ساعت طول کشیده بود بیرون و تماشا کردم. دیگه هوا صاف بود. از بالای شانگهای که رد شدیم پر از خونه های مجتمع مانند و خیلی مرتب . ویلایی هم بودن آپارتمان هم بود اما همه مجتمع و حداقل 40 تا هم شکل. یا بیشتر.

هر چی نزدیکتر می شد خیابونا رو می دیدم که تمیز و مرتب بودن. و خلوت تو ساعت اوج شلوغی شهر های ما یعنی 2 بعد از ظهر.

هواپیما نشست. آقای ایرانی که جلوم بود بالاخره تصمیم گرفت با هموطن آریاییش حرف بزنه. بهم گفت کدوم هتل میری؟ گفتم من دانشجوام هتل نمی رم. گفت پس شمارت رو بده گفتم بار اولم هستش دارم میام! خلاصه به نا امید شد و بهم گفت که موفق باشی. منم براش آرزوی موفقیت کردم.

پیاده شدیم و رفتم به سمت تحویل بار که یکم طول کشید و دلم می خواست برم دستشویی که نمیشد.

ساعت 2:30 بود که با بار تحویل گرفته رفتم به سمت بیرون که دیدم یک پسر جوون با یک کاغذ که اسم من روش بود ایستاده تو جمعیت بهش اشاره کردم و اومد سمت من.

باقیش رو دیگه فردا می گم.