حرف آخر

وقتی شانگهای بودم هم به این موضوع فکر می کردم که این وبلاگ رو ادامه بدم یا اینکه با یک یادداشت پایانی تمومش کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره حرف آخر رو اینجا آپلود کنم و اگر قراره که باز هم مطلب بنویسم توی یک وبلاگ جدید بنویسم. چون به هر حال از این به بعد هر چی بنویسم، دیگه زیر آسمون شانگهای نیست. پس قاعدتا توی وبلاگ شانگهای هم نباید باشه.

نوشتن حرف آخر همیشه سخت هست. مثل اینه که غول چراغ بیاد بیرون و بهت بگه یک آرزو بیشتر نداری. اینجا باید همه چی رو بگم تا ته دلم هیچی نمونه.

روز اولی که این وبلاگ رو ثبت کردم و شروع به نوشتن کردم، فکرش رو هم نمی کردم که کسی حوصله ی خوندن اراجیفم رو داشته باشه. حتی فکرش رو هم نمی کردم که انقدر حرف برای نوشتن داشته باشم. از اون روز تا حالا پنج ماهی می گذره و من خیلی فرق کردم. بعضی نوشته هام رو که می خونم حس می کنم یکی دیگه اینها رو نوشته. هر چند این سفر سرعت تغییر دیدگاه هام رو زیاد کرد ولی به هر حال باید پیش بینی این تغییر رو می کردم.

فکر این که تنهایی های اونجا رو بدون این وبلاگ چطوری می تونستم پر کنم هم برام مشکله. کلی چیزهای جدید می دیدم که دلم می خواست تا یادم نرفته واسه یکی تعریف کنم. روزهای اول خواهرم هدف اصلی وبلاگم بود و نوشتن اینجا مثل تعریف کردن خاطره ها برای اون بود. اما کم کم دوستهایی اومدن و وبلاگم رو خوندن که حتی بیشتر از خواهرم به وبلاگم سر می زدن و نظر می دادن.

دیگه حس تنهایی ام از بین رفته بود. از بیرون که میومدم خونه و لپ تاپم رو باز می کردم، انگار به یک مهمونی دعوت شده بودم که همه این دوستهای خوب اونجا بودن و انتظار داشتن چیزهای باحال و بامزه براشون تعریف کنم.

این دوستهای خوب و مهربون رو عمرا توی ایران می تونستم پیدا کنم. ولی اینجا توی فاصله ی چندین هزار کیلومتری انقدر باهاشون صمیمی بودم که راجع به زیر و بم زندگی ام باهاشون حرف می زدم و اونها هم گاه گاهی باهام دردل می کردن.

وقتی اولین بار توی ارومچی زمان رو چهار ساعت و نیم جلو کشیدم، به این فکر می کردم که چقدر زمان بدون تعریف بشر بی معنی هست. همون موقع یک سوال بزرگ توی ذهنم بوجود اومد که آیا مکان هم حاصل تعریف ماست ؟

جواب این سوال رو صمیمیت دوستای خوبم و تمام کسایی که توی وبلاگم نظر دادن و باهام دوست شدن، دادن. الان دیگه فهمیدم که روح آدمها خیلی بزرگتر از این هست که توی چهار چوب زمان و مکان جا بگیره.

این وبلاگ باعث شد که افتخار آشنایی با دوست خوبم بابک و این اواخر خانواده عزیز کهدویی رو داشته باشم. خاطرات دوستی ام با بابک رو اینجا نوشتم ولی هیچوقت فرصت نشد که خاطره ی اون روز قشنگی رو که با آقا و خانم کهدویی زیر آسمون شانگهای قدم زدیم  رو بنویسم. مزه ی اون بستنی که دور هم خوردیم هنوز زیر زبونم هست و صمیمیت خانم کهدویی و اون گل قهر بامزه که بهم نشون داد جزو خاطراتی هست که اگر هم اینجا نمی نوشتم توی ذهنم حک شده.

حالا که این یادداشت داره شبیه پشت صحنه ساخت سریال می شه بذار بگم که صندوق " ارتباط بامن " پر از سوالاتی هست که جوابش رو نمی دونستم. این ایمیل ها باعث شد صفحه معرفی رو تغییر بدم و توش توضیح بدم که هدف از وبلاگ چیه و من چه کاره هستم. بعضی ها سوال کرده بودن که توضیح بده چه بیزنسی توی چین بدرد می خوره یا چطوری ثبت شرکت کنیم یا چطوری از دانشگاه های چین پذیرش بگیریم و از این سوالات تخصصی که اگر معرفی رو می خوندن متوجه می شدن که جوابش پیش من نمی تونه باشه. یا بعضی دیگه گفته بودن که فلان تاریخ میان شانگهای و دلشون می خواد راهنماشون باشم که درخواست خیلی عجیبی بود.

بگذریم...

یک مطلبی همیشه ذهنم رو مشغول می کرد که نکنه که کسی مطالب وبلاگ من رو بخونه و از چین بدش بیاد که اگه اینطوری بشه خیلی نامردی هست.

باید اعتراف کنم، شانگهای و مردمش با تمام فراز و نشیب هایی که من توی زندگی لابلای اونها طی کردم، خصوصیات مثبت خیلی زیادی داشتن که خصوصیات منفی - رو که تقریبا به همشون اشاره کردم - لابلای اون ها قابل اغماض هستن.

یک مطلب خیلی مهم این هست که نوع سفری که به شانگهای دارید خیلی مهم هست. شما اگر به عنوان توریست شانگهای رو انتخاب کردید، بدون شک اینجا بهتون خوش می گذره و جزو خاطراتی میشه که هرگز فراموش نمی کنید. اینجا بعنوان توریست بهترین جاهای شهر رو می گردید و انقدر جاذبه توریستی داره که متوجه هیچ کم و کاستی نمی شید و محو تماشای زیبایی های اینجا می شید.

اما بعنوان دانشجو یکم فرق می کنه. شاید بهتر بود این مطلب رو توی یک یادداشت جدا بنویسم اما دیگه می خوام اینجا رو پلمپ کنم.

بعنوان دانشجو خیلی بستگی داره که چه هدفی رو دنبال می کنید. اگر هدفتون گرفتن یک مدرک هست، بهترین انتخاب رو کردید، چون می تونید با خیال راحت بهترین نمره ها رو بگیرید و سر آخر هم با یک مدرک خوب فارغ التحصیل بشید. اما اینکه بخواید واقعا چیزی یاد بگیرید خیلی بستگی به رشته ای داره که انتخاب می کنید. اگر رشته شما چیزی بجز زبان و فرهنگ چینی و چیزهایی توی این راستا هست، خوب قاعدتا هیچ جای دیگه ای بهتر از اینجا برای این رشته ها وجود نداره.

اما برای رشته های دیگه خیلی خیلی لازم هست که شما چینی بلد باشید. اینجا اگر اساتید خیلی خوب هم داشته باشه، همون اساتید خیلی خوب وقتی می خوان به زبان انگلیسی تدریس کنن، پنجاه درصد بازدهی شون رو از دست می دن. سوالاتی رو که می پرسید نمی تونن درست جواب بدن. چینی ها همه چیز رو از جمله ( انتگرال، سری فوریه، رادیکال و ...) ترجمه کردن. همه ی مفاهیم رو به زبان چینی فهمیدن و خیلی مشکل هست که به شما به انگلیسی بفهمونن.

هرچند برای گرفتن مدرک زیاد سختی نمی کشید. سیستم آموزشی اینجا فرق چندانی با دانشگاه های وطنی نداره. همون داستان کیلویی و کپی کردن و حفظ کردن و حل تمرین بیار درس پاس کن و ...

اگر هم چند تا رفیق باشید که تقلب جزو لاینفک تمام امتحانات چینی هاست.

به هر حال اگر از یاد نگرفتن عذاب وجدان نمی گیرید و فقط مدرک به کارتون میاد، کلی بهتون خوش میگذره و می تونید تمام ترم عشق و حال کنید و شب امتحان بخونید و درس رو پاس کنید.

زبان چینی، برخلاف تصوری که همه ازش دارن، زبان سختی نیست. تنها مشکلش کوتاه بودن کلمات هست که تشخیص اونها رو سخت می کنه. اگر زمان بگذارید و شنیدار ( Listening) رو تقویت کنید، مرحله بعد سرازیری هست. چون چینی گرامر نداره و به فعل مثل کلمه نگاه می کنه. مثلا : "رفتم" به چینی می شه "من رفتن دیروز " یا " خواهد رفت" میشه " او رفتن فردا"

نوشتن هم درسته که توی نگاه اول هراس انگیز هست ولی یک سری قواعد داره که می شه یاد گرفت و باید درک کنید که چینی با قرار دادن حروف کنار هم کلمه نمی سازه بلکه با قرار دادن کلمات کنار هم جمله می سازه.

 

تا وقتی  چین نرفته بودم، در مورد چینی ها و کشور چین مطلب زیاد شنیده و خونده بودم. اما هیچ وقت سعی نکردم تصوری راجع بهشون توی ذهنم شکل بدم. چیزهایی مثل اینکه چینی ها زشتن و قدشون کوتاه هست و باهاشون نمی تونی ارتباط برقرار کنی و غذاهاشون رو نمی تونی بخوری و...

همه اینها چیزهایی بودن که عکس اون ها رو تجربه کردم.

چینی ها اگر هم قبلا قد کوتاه بودن، الان خیلی فرق کردن و کامل نرمال و حتی اغراق نیست اگر بگیم که قد بلند هستن. و از همه اینها مهمتر اینه که اکثرا خوش اندام هستن. شکم و باسن گنده توی چین خیلی کمیاب هست و این بخاطر تغذیه خوب و ورزش مستمر هست. اگر قالب های ذهنی سفت و سختی برای تصور خوشگل بودن توی ذهنتون نداشته باشید، ممکنه بارها اینجا عاشق بشید. واقعا بی انصافی هست که بگیم چینی ها خوشگل نیستن.

اما راجع به غذا که خودم خیلی طول کشید که باهاش مچ بشم. و دلیل اصلی اش همون ذهنیت غلطی بود که در موارد دیگه نداشتم ولی در مورد غذا خیلی غالب شده بود. اینکه بارها و بارها شنیدیم که چینی ها سوسک و قورباغه و عقرب می خورن.

کسی منکر نیست که بهترین جا برای خوردن این چیزها چین هست، اما همه مردم چین هم این چیزها رو نمی خورن. اکثر مردم و از جمله همکلاسی های من غذاهای نرمالی رو که همه مردم دنیا دوست دارن می خوردن. غذاهایی که وقتی خوشمزه هاش رو بهم معرفی کردن دیگه نمی تونستم ازشون بگذرم. راستش رو بخواین برای بعضی هاش دلم لک زده.

ما خودمون هم غذاهای خیلی خوشمزه داریم که همه دوست دارن و بعضی های دیگه هست که هر کسی دوست نداره و خود من عمرا لب بزنم، مثل دنبالان و سیراب شیردون و چشم گاو و ...

به هر حال خیلی مهم هست که وقتی وارد یک محیط جدید می شید تمام ذهنیت ها رو پاک کنید و اجازه بدید چشم و گوش خودتون اون ذهنیت ها رو براتون بوجود بیارن. اینجوری خیلی بیشتر از سفرتون لذت می برید.

 

دیگه حرفی ندارم که توی چارچوب این وبلاگ جا بگیره. وبلاگ جدیدی رو دارم می نویسم به اسم " برزخی به نام وطن ".

انتظار اینکه با همون لحن راجع به وطن بنویسم، توی این شرایط، دل شیر می خواد و مغز خر. مگر اینکه همونطور که توی چین به زبان فارسی انتقاد می کردم، توی ایران هم به زبان چینی وبلاگ بنویسم.

این وبلاگ جدید احتمالا با سرعت کمتری آپ بشه و شاید برای همه شما خسته کننده باشه، چون تکرار مکرراتی هست که همه جا می تونید ببینید.

به هر حال نوشتن عادتی شده که دیگه نمی تونم ترکش کنم.

 

در پایان از همه شما که توی تنهایی ها و غم و شادی هام همراهم بودید ممنونم و برای همه تون آرزوی سلامتی و سرافرازی و کامیابی توی تمام مراحل زندگی دارم.



لینک به وبلاگ جدید:


برزخی به نام وطن




در راه بازگشت

الان که دارم این ها رو می نویسم تازه از شانگهای رسیدم و توی فرودگاه ارومچی نشستم و منتظر پرواز بعدی به سمت تهران هستم. وسایل ام رو به 15 یوان به امانت سپردم و اومدم رستوران که اینترنت وایرلس داره و البته قیمت منیوش نجومی هست. عوضش یک مبل راحت داره که یک بالش نرم هم پشتم هست و حسابی خستگی 5 ساعت پروازم و در می کنه.

امروز صبح ساعت 4 با آلارم موبایل از خواب پا شدم. هوا کم کم داشت روشن می شد. تا حالا صبح به این زودی رو توی شانگهای از پنجره اتاقم ندیده بودم.

چمدون و بار و بندیلم رو جا بجا کردم و رفتم دوش بگیرم که یک دفعه چشمم به حوله ام افتاد! وای... دیگه جا ندارم. آخرین چیزها رو هم دیشب به زور توی چمدون چپونده بودم. داشتم تصمیم می گرفتم که بی خیال حوله ام بشم یا نه. آب گرم که خورد به کله م یک فکرایی به سرم زد و برگشتم و دوباره چمدون رو باز کردم و یکمی از وسایل سنگینم رو از توش در آوردم و یک ساک دستی دیگه درست کردم و بجاش حوله ام رو که سبک بود گذاشتم توی چمدون.

خودم رو گول می زدم که چمدونم سبک تر شده، ولی انگار نشده بود. خلاصه ساعت 5 آخرین عکس رو با موبایل از اتاقم گرفتم و یک نفس عمیق کشیدم و باهاش خداحافظی کردم.

وسایلم رو با سرو صدا از آسانسور آوردم بیرون تا بلکه رسیپشن از خواب بیدار شه که ککش هم نگزید. دهنش رو به آسمون باز بود و داشت خر خر می کرد. آروم انگشت پاش رو کشیدم که بیدار شد و درجا نشست. کارت کلید اتاق رو بهش دادم و با اشاره گفت که میره و اتاق رو چک می کنه و برمیگرده.

پنج دقیقه ای برگشت و برف پاک زد که یعنی بای بای. بهش گفتم: " هونگ جیا او جی شانگ (یعنی فرودگاه هونگ جیا او) "  و با دست به تلفن اشاره کردم که زنگ بزنه تاکسی بیاد. اما همونطور که انتظار می رفت، کسی این موضوع رو بهش نگفته بود و گفت که برم سر خیابون تاکسی بگیرم.

بارهای خورده ریزم رو برداشتم و چمدون بزرگم رو هم وسط راهروی ورودی ول کردم و رفتم سر خیابون. یک تاکسی توی پیاده رو ایستاده بود که راننده ش توش خوابیده بود. زدم به شیشه و کاغذی رو که دیروز چیاوشن روش اسم فرودگاه رو به چینی نوشته بود جلوی چشماش به شیشه چسبوندم. با اون چشمای باریکی که باریک تر هم شده بود خوند و پا شد و ساعت رو نگاه کرد و با دست اشاره کرد نمی ره و دوباره خوابید.

دوباره رفتم سر خیابون که اون وقت صبح حسابی خلوت بود. یک تاکسی دیدم که داره از دور میاد. براش دست تکون دادم که یابو آب داد و رد شد و رفت.

یک نگاهی کردم دیدم این یارو رسیپشن داره به زور چمدون من رو میکشه و برام میاره. رسید به من و همون موقع یک تاکسی اومد که ایستاد و دوباره با رسیپشن ( ایندفعه گرم تر) دست دادم و خداحافظی کردم.

سوار تاکسی شدم و خیلی سرفراز از اینکه باقی ش رو بلدم گفتم: هونگ جیا او جی شانگ!

راننده گفت: ترمینال 1 یا ترمینال 2؟

کرک و پرم ریخت. این سوال تو جزوه نبود. آقای راننده قرار نشد سوالای سخت سخت بپرسی.

 زودی بلیط رو - که یک کاغذ A4 بود که پرینتر با آخرین جوهرهای عمرش رو براش گذاشته بود- از توی کیفم بیرون آوردم و اون گوشه موشه هاش خیلی کم رنگ یک T2  دیدم و گفتم ترمینال 2 برو به سلامت...

شهر خیلی خلوت بود و دیدن ساختمون ها و اتوبان های شانگهای حس خداحافظی از تهران رو برام زنده کرد.

راننده توی آینه بهم گفت: " امریکا؟ " گفتم: " نه. ایران "

خنده ای کرد و گفت : " خمینی؟ " با سرم تایید کردم.

سن و سال راننده می خورد که حدود چهل – پنجاه ساله باشه. تو دلم گفتم: ما توی ایران خودمون هم داریم کم کم خمینی رو فراموش می کنیم تو دیگه عجب مارمولکی هستی که یادت مونده.

دم فرودگاه پیاده شدم و کرایه ی 110 یوانی رو پرداخت کردم. که البته تاکسی متر روشن نکرد و راننده گفت که انقدر میشه!

فرودگاه هونگ جیا او در قسمت غربی شانگهای قرار داره و درسته که در مقایسه با پودونگ، دومین فرودگاه شانگهای محسوب میشه ولی خیلی مدرن و بزرگ هست و در عین حال تمیز و مرتب هست.

طبق معمول رفتم سراغ کانترهای خالی که اون ساعت کلا خالی بودن و چمدونم رو وزن کردم. 35 کیلوگرم!

دیگه نمی دونستم چیکار کنم که سبک بشه. گفتم بی خیال دیگه اگه جریمه ی اضافه بار خواستن میدم. مردم رو می دیدم که با یک ساک دستی کوچیک میومدن و میرفتن. بهشون حسودیم میشد. اینجا فرودگاهی هست که اکثر پروازهای داخلی چین توش انجام میشه و پرواز من هم به ارومچی داخلی بود.

ساعت 7 کانتر باز شد و رفتم سر کانتر و پاس و بلیط مسخره ام رو دادم. به زحمت گفت: You are going to Komeni?

آخه روی بلیط کلمه ای به اسم ایران یا تهران وجود نداره فقط نوشته Imam Komeini.

بیچاره با خودش فکر کرده کمینی اسم یک کشور هست توی اقیانوس آرام که دیشب اعلام استقلال کرده!

با زحمت چمدون رو روی تسمه گذاشتم. شمارشگر دیجیتالی بالا و پایین شد و نامردی نکرد و روی 35 و نیم کیلو ایستاد. مسوول کانتر گفت: اضافه بار داری.

ژست میلیاردر ها رو گرفتم و دست توی جیبم کردم و درحالی که داشتم کیف پولم رو در میاوردم گفتم: چند؟

گفت: 170 یوان... داشتم پول رو از کیف در میاوردم که ادامه داد: هر کیلوگرم!

پشمام ریخت!  دویست هزار تومن! سریع به ژست ذاتی خودم برگشتم و ملتمسانه گفتم: من دانشجو ام! به بغل دستی اش به چینی یک چیزی گفت و اون هم سرش رو به نشانه ی اینکه به من مربوط نیست تکون داد.

کارت پرواز و پاسم رو داد و گفت: برو چندتا چیز از توی چمدونت در بیار.

دوباره اون جنازه ی 35 کیلویی رو بلند کردم و رفتم یک گوشه ای پشت یک ستون که کسی نبود، چمدون رو باز کردم و چند تا چیز دیگه رو در آوردم و توی ساک دستی چپوندم و پالتوی زمستونی ام رو هم دستم گرفتم.

دوباره رفتم سر همون گیت و این بار چمدون رو گذاشتم که شد 33 کیلو. یک آه کشیدم که یارو گفت مهم نیست! و ردش کرد و کارتم رو مهر زد. یک کار خیلی خوب هم کرد که می خواستم بپرم تو بغلش و ماچش کنم. یک اتیکت به چمدون چسبوند و گفت بارت ترانزیت میشه و توی ارومچی نیاز نیست بارت رو بگیری. کاری که موقع اومدن انجام ندادن و خیلی اذیت شدم.

خلاصه از شر اون جنازه ی 28 اینچی خلاص شدم. ولی حسابی شبیه کولی ها شده بودم. همه طرفم بار و بندیل آویزون بود.

اومدم توی سالن ترانزیت و از گیت پلیس بارم رو رد کردم. اینجا لپ تاپ رو هم از توی ساک در میارن و جداگونه از توی x-ray رد می کنن. پلیس به ریش تراشم گیر داد و گفت درش بیار. یکمی چپ و راستش کرد و برای اینکه ضایع نشه، قطره چکون کوچیک روغن بغل جعبه اش رو در آورد و گفت این رو نمیشه ببری! حال تصورش رو بکن من از دماغم هم بار آویزون بود و اون این قطره چکون 2 سانتی متری رو گرفته بود بین دو تا انگشتا و دو تا چشماش!

گفتم باشه بابا فدای سرت! نمی خوامش!

( ببین تو رو خدا – آفتاب همه جای فرودگاه رو ول کرده از توی سوراخ پنجره ی توی سقف درست افتاده توی چشم من!)

بالاخره وارد سالن ترانزیت شدم و دنبال گیت شماره 53 از بین 75 تا گیت گشتم.

واقعا فرودگاه تر و تمیزی بود و همه چی توش مهیا بود. از رستوران اسلامی گرفته تا بار برای مشروب خوری. چند تا اتاق هم برای Feeding یا بچه شیر دادن اختصاص داده بودن که بچه ها به خاطر خجالت کشیدن مامانشون از شیر مادر محروم نشن. البته بعضی وقتها هم بخاطر زیادی رو دار بودن مامان ها، بچه بیچاره دهنش به شیر نمیرسه تا از کادر خارج بمونه و تصویر رو خراب نکنه.

در هر دو حالت، در نظر گرفتن همچین جایی نشون دهنده ی احترام به مقام انسان توی یک جامعه است.

خدمه فرودگاه همینطور مشغول سابیدن در رو دیوار و شیشه ها بودن. یک ذره گرد و خاک اگه میتونستی پیدا کنی جایزه می گرفتی.

جلوی گیت 53 شبیه فیلم های مشهدی عباد بود. قیافه ها اکثرا ترکی قفقازی و قزاقی بود. البته روس و بلوند هم توشون زیاد بود چون پروازهای روسیه هم از اینجا زیاد هستن. سوار شدیم و تا رسیدم به صندلی خودم، طبق همون قانون همیشگی یک پیر زن چینی کنار پنجره نشسته بود که البته اشتباه نشسته بود و جاش رو به دو تا جوون چینی داد.

یکی شون Excuseme های آبداری می گفت. مهماندار گفت که بدلیل ترافیک با یک ساعت تاخیر می پریم. یکی از مسافرای چینی شروع کرد به چینی غرغر کردن و به مهماندار تشر زدن.

حس کردم بغل دستیم خیلی دلش می خواد باهام حرف بزنه اما دلش میخواد من شروع کنم. بهش گفتم: شما هم ارومچی میرین؟ انگار که زنجیرهاش رو باز کرده باشم با لبخند و انگلیسی دست و پا شکسته گفت: آره و بعدش میریم ایران!

گفتم: از حالا بهتون خوش آمد میگم که میاین کشور من. و برای چه کاری؟

گفت: برای کار! گفتم: کدوم شرکت؟ یکم فکر کرد و با آرنج زد به بغل دستیش و اون هم از خودش بدتر چند تا کلمه رو زیر زبونش مزه کرد و آخرش گفت: یادمون رفته!!!

با خودم گفتم: عجب مملکتی داریم که برای دو تا اوسکول چینی که انگلیسی بلد نیستن و اسم کمپانی که میخوان براش کار کنن رو هم نمی دونن و براشون توی ایران کار هست، اونوقت این همه جوون با استعداد و فعال ایرونی باید غاز بچرونن.

تو این فکرها حالم گرفته شد و دیگه باهاشون حرف نزدم و مجله ای رو که توی جیب جلوی صندلی بود در آوردم و شروع به خوندن و ورق زدن کردم.

چند دقیقه بعد موبایلش رو که توش نوشته بود Deheran نشونم داد و گفت میریم اینجا. گفتم درستش اینه Tehran و توی موبایلم تایپ کردم. گفت 30 سالش هست و یک دختر کوچیک داره و عکس زن و بچه اش رو توی موبایلش بهم نشون داد. گفت مهندس ماشینری هست و همکارش مهندس برق و 25 ساله که مجرد هست و یک دوست دختر خوشگل داره. ادامه داد که برای یک سیستم بالانس که به یک شرکت ایرانی فروختن دارن میرن ایران که تنظیمش کنن. اسم شرکت و آدرس اش رو هم که روی موبایلش بود بهم نشون داد. از این شرکت های درپیت سه سیلابی وطنی.

البته همه ی این اطلاعات رو توی سوالات چهارگزینه ای که من براش مطرح می کردم و اون علامت می زد کسب کردم، چون واقعا انگلیسی اش بدرد باغ وحش هم نمیخورد.

می گفت خیلی استرس داریم و بار اولمون هست که از کشور خارج می شیم و رئیس سرش به کارهای مهمتر گرم بود و فقط بلیط رو داد و گفت برین اینجا. اصلا نمی دونیم باید اونجا چیکار کنیم!

از صداقت ش خوشم اومد ( خانم جان... این صداقت ات منو کشته ) و بهش یکم دلداری دادم که جایی که میرین برخلاف اون چیزی که بهتون گفتن 45 دقیقه با فرودگاه فاصله داره نه دو ساعت. مردم ایران هم مثل مردم چین خارجی پرستن و خیالتون راحت باشه که بهتون خوش میگذره. ولی گفتم کسی رو نمیتونی پیدا کنی که چینی بلد باشه و باید سعی کنی انگلیسی ات رو بهتر کنی.

 

چهار ساعت و نیم با تمام سختی هاش بالاخره تموم شد و بلندگو به سه زبون گفت که به ارومچی نزدیک میشه.

از بالا شهر خیلی بزرگ به نظر نمی رسید ولی پر از آسمون خراش ها و ساختمون های بلند بود که توی همدیگه مثل قارچ سبز شده بودن. یک طرف دیگه دشت های سرسبز و زمین های زراعی و کارخونه ها و سوله ها بود که معلوم بود شهر رو به رشد و مهمی توی چین محسوب میشه.

هوای اینجا آفتابی و کمی گرم هست. یکمی از بار و بندیلم رو به Luggage Left تحویل دادم که 15 یوان ازم گرفت و اومدم اینجا توی رستوران نشستم و وقتم رو با نوشتن این متن میگذرونم.

....

الان رسما از کشور چین خارج شدم و به هیچ کشوری توی دنیا تعلق ندارم. جلوی گیت 23 نشستم و منتظر اعلام پرواز به سمت کشور کمینی هستم!

از همون لحظه که وارد فرودگاه ارومچی شدم، حس کردم که وارد منطقه احترام و انسانیت ممنوع شدم. نشونه هاش دستشویی های کثیف و درب و داغون اون سمت و نبودن صندلی کافی برای نشستن و بد اخلاق بودن آفیسرها و اطلاعات و کارکنان فرودگاه.

بعدش هم که برای مهر خروج زدن به پاسپورت شونصد نفر دم کانتر پلیس بصورت کاتوره ای ایستاده بودن و مامور پلیس که فکر می کنم شغل قبلی اش چوپونی بوده، کسایی رو که از خط زرد رد می شدن هل می داد و سرشون فریاد می زد.

یک خانم و آقای ایرانی رو دیدم که داشتن فرم خروج پر می کردن و انقدر دمق بودن که چشماشون بوضوح بهم می گفتن: " حوصله ی هیچ ایرانی رو ندارم ها نزدیک نشو! "

یک ترکی هم اون وسط داشت به این خانم ایرانی می گفت: آذربایجان! باکو! شما شیعه! ما شیعه!

گفتم برو بابا دلت خوشه! ما تو همین دین اش موندیم، تو رفتی تو کوچه های باریک مذهب؟