رور مبادا

این یادداشت مربوط به دو هفته پیش هست که اینترنتم تازه قطع شده بود. هنوز هم وصل نشده. امروز هوا خنک بود اومدم کتابخونه گفتم این رو هم لود کنم که نمونه رو دستم باد کنه... 

  

اگر این یادداشت رو بخونید حتما نگرانم میشین (منظورم خواهرم هست) ... اما اگه این ها رو ننویسم بعدها وقتی برمیگردم که بخونم فکر می کنم همیشه اینجا حالم خوب بوده. پس بگذار بنویسم و روی لپ تاپ نگه دارم، بعدا لود کنم. آره اینجوری بهتره.

دوباره اینجا خوردم به تعطیلی. و دوباره قطعی اینترنت. این بار ولی ته کوچه بن بست. چون مدیر هتل فک خانم هوانگ رو هم پایین آورد و جواب آخر خانم هوانگ به من این بود: I’m really sorry! “ " .

البته این همه ی بن بستی کوچه نبود. امروز صبح رفتم کتابخونه دانشگاه که بسته بود! سالن مطالعه قسمت جنوبی هم همینطور و یک برگه به چینی دم درش چسبونده بودن که فقط تاریخ هاش رو میتونستم بخونم. که امروز و فردا و پس فردا رو شامل میشد!

و این باز هم ته کوچه بن بست نبود! دست از پا دراز تر دوباره برگشتم خونه. تو راه دوباره خودم رو دلداری دادم و گفتم باشه دیگه داره تموم میشه تحمل کن. تو اتاق یکم درس خوندم. گرسنه ام شد. گفتم حالا که همه چی ضد حال بوده پس برم همون رستوران Pizza Hut حداقل غذای آدمیزاد بخورم. توی ایستگاه 20 دقیقه معطل شدم تا اتوبوس بیاد. خیابون ها خیلی شلوغ بود. مردم توی همدیگه وول میزدن. نیم ساعت طول کشید که برسه. گرسنه م بود و قدم هام رو تند تر برمیداشتم. اما...

آره... از دور رستوران رو دیدم. جلوش یک صف طولانی ایستاده بود و یکی از پیش خدمت ها دم در نوبت میداد! همون جا سرو ته کردم و برگشتم. گفتم پیاده میرم تا Pizza papa john هرچند غذاش رو دوست ندارم اما از غذای چینی بهتره. یک ربع هم پیاده رفتم تا اونجا که دوباره صحنه مشابه رو جلوی در اونجا دیدم. البته اون هایی که تو صف ایستاده بودن همه مرغهای عشقی بودن که داشتن همون جا سرپایی  برای پیش غذا رژ لب میخوردن.(من گفته بودم اینها توی خیابون فرنچ کیس نمی کنن؟ غلط کردم!)

دیگه داشتم کلافه میشدم. برگشتم که سوار اتوبوس بشم دیدم حدودا 100 نفر تو ایستگاه ایستادن. حوصله جمعیت رو نداشتم. پیاده رفتم تا ایستگاه بعدی. تا رسیدم اتوبوس اومد و سوار شدم. گفتم میرم رستورانی که قبلا میرفتم. جلوی در دانشگاه. همونجا که نودل با پورک میخوردم. دیگه امروز انقدر بد آورده بودم که توی راه داشتم برای خودم دنبال مقصد بعد از اونجا میگشتم که یک وقت جلو در اونجا نزنم زیر گریه. که خوب شد اینکار رو کردم. از دور دیدم صاحب رستوران جلو در ایستاده و شکمش رو داده جلو و خیلی پیروزمندانه داره دندونش رو خلال میکنه. انگار همه ی رستوران رو با گارسون هاش و شنگول و منگول و حبه ی انگور خورده بود و داشت خلال میکرد.

از دور من رو دید و کف دوتا دستش رو به سمت من گرفت و به طرفین حرکت داد. پشت سرش میز های رستوران رو دیدم که انگار برای یک مهمونی رزرو شده بودن.

خوب دیگه علی جون... مقصد بعدی جیگرکی بچه مسلمون های کثیف!

غذاشون انگار یک وعده نیست. خیلی کمتر از یک وعده است. البته انقدر مضخرف هست که دلت نیاد دو تا سفارش بدی. خلاصه دیگه هر چی بود تنها جایی توی این شهر که به من یک لقمه غذا دادن همین جا بود.

خیابون های اینجا معمولا آخر هفته ها از بقیه روزهای هفته شلوغ تره. البته هوا هم گرمتر شده و طبق معادله بولتزمان که قبلا کشف کرده بودم شلوغتر. در ضمن دوشنبه هم که بخاطر روز کارگر تعطیل رسمی شده و دیگه بدتر.

امروز دست فروش هایی که روی گاری خوردنی میفروشن هم جلوشون صف بود. حتی اونهایی که اون جانورهای سیاه شاخ دار رو به سیخ میکشن.

این جونورهای سیاه براشون ذبح اسلامی تعریف نمیشه. شاید هم بشه. دمپایی رو به قبله. بسم الله. شترق))))).

برگشتم هتل. ساعت حدود 6 بعد از ظهر بود. هر چند اصلا خوابم نمیومد. گرفتم خوابیدم. ساعت 10 دوباره از گرسنگی پا شدم.

شاید فکر کنید من خیلی آدم چاق و شکمو و... هستم. اتفاقا برعکس. من خیلی کم غذام. اما باید توی چین باشید تا بفهمید چقدر غذا خوردن  اینجا مساله مهمی هست. آدم همیشه شرمنده شکمش میشه.

آره دوباره پوشیدم گفتم برم همین جیگرکی یک وعده دیگه از همون غذای مضخرف بخورم. مغازه ها اکثرا بسته بودن. وسط پیاده رو یک پیرزنی چمباتمه زده بود و داشت زار زار گریه میکرد. یک دختر جوون هم جلوش نشسته بود و دلداریش میداد. دو تا مرد جوون هم بالا سرش به دختره کمک میکردن. هرچند که نفهمیدم قضیه چیه و چرا گریه میکنه اما در هر صورت بیشتر حالم گرفته شد. انگار امروز تمومی نداره.

خلاصه رسیدم به این جیگرکی که داشت کف مغازه ش رو تی میکشید. ولی گفت بیا تو. رفتم منوش رو که روی دیوار چسبونده بود نگاه کردم. پنج دقیقه ذل زدم به دیوار و یارو پشت سرم منتظر که انتخاب کنم. اما حالم داشت بهم میخورد. گفتم : شی شیه (ممنون) و اومدم بیرون. صدای خنده ش رو پشت سرم شنیدم که داشت قضیه رو برای آشپز بلند بلند تعریف میکرد و با هم به من میخندیدن.

دیگه نمیدونستم چیکار کنم. یادم اومد تو ماهشهر وقتی کلافه میشدم ماست و خرما میخوردم با نون. ولی اینجا هیچکدومش نیست.

ماست ها که همه شیرین و میوه ای هستن. هرچند که این وقت شب اون هم گیر نمیومد. دیگه برگشتم هتل. توی آسانسور یادم افتاد که آخرین غذای آماده هانی رو یک جایی برای روز مبادا قایم کردم. برگشتم و رفتم سراغش.  

 

وقتی بازش میکردم گفتم امیدوارم مبادا همین امروز باشه!