اگه بارون بذاره...


آسمون شانگهای این روزها همش داره گریه می کنه. الان که انقدر شدید شده که دونه هاش داره محکم به پنجره می خوره. انگار داره با مشت به شیشه می زنه و میگه: " حالا که تو می خوای بری من هم حالت رو می گیرم. "

ظاهرا فصل بارونی باید یک ماه پیش شروع می شد ولی امسال دیرتر شروع شده تا من برنامه هام رو کنسل کنم. هر چند که از رو نمی رم ولی به هر حال نمی شه زیر بارون عکس گرفت یا منظره دید.

تو این حال و هوا حس نوشتن هم ندارم. دلم می خواد برم بیرون و بگردم و با خودم حرف بزنم تا بتونم گفتگوهام رو اینجا بنویسم.

حس می کنم خیلی چیزها رو ننوشتم که باید جزو خاطره هام ثبت می کردم، اما گفتن هر حرفی یک مقدمه می خواد که اون مقدمه رو وقتی می تونی بنویسی که ذهنت فعال باشه.

امتحانات که تموم شده انگار موتور ذهنم رفته توی حالت Standby. هر چقدر هم موس رو توی صفحه اش حرکت می دم و دگمه هاش رو می زنم از این حالت بیرون نمی آد.

دوشنبه، سر آخرین جلسه امتحانم، چترم رو جا گذاشتم و مجبور شدم یک چتر در پیت چینی بخرم. این روزها یک ساعت هم بدون چتر نمی شه دووم آورد. البته فرداش چیاوشن رفت و برام پیداش کرد و منم اون چتر در پیت رو بهش دادم که بده به اون هم اتاقیش که چتر نداشت.

اون شب چیاوشن خیلی خوشحال بود و پله های خوابگاه رو دو تا یکی کرد و اومد پایین. چیاوشن شعر می گه و خطاطی می کنه. دل شاعرانه ای داره و جمله های انگلیسی هم که می سازه خیلی متفاوت هست.

مثلا اون شب گفت: " I want to share my happiness with you!"

بعد برام تعریف کرد که مصاحبه DAAD (اداره بورس تحصیلی آلمان) بوده و قبول شده. مراحل مصاحبه رو هم برام تشریح کرد.

طبق قراردادی که دانشگاه با DAAD داره ظاهرا بورس برای این دوره فقط به دانشجوهای چینی اختصاص داره و من این رو بعدا فهمیدم. این بورس معادل سه هزار یورو برای یک ترم هست و ترم بعد دوباره ارزیابی میشه.

البته من از اول هم بدون چشم داشت به بورس اومدم توی این دوره و باید اعتراف کنم که شاید اولین بار هست که نه تنها حسادت نکردم بلکه خوشحال هم شدم. چون بچه هایی که بورس شدن رو می شناسم و همه بچه های مثبتی هستن و شایستگی اش رو داشتن.

البته دانشجو های خارجی این دوره  هم از طرف اداره بورس تحصیلی شانگهای یک کمک هزینه ی تحصیلی دریافت کردن که خیلی غیر منتظره و خوشمزه بود.

این همون خبر خوبی بود که یکی دو ماه پیش راجع بهش گفتم و لابلای خاطراتم گم شد.

مبلغ اش 4000 یوان (معادل 750 هزار تومن) بلاعوض بود. خرج اش هم پنج دقیقه پر کردن یک فرم بود که خانم هوانگ زحمت قسمت های چینی اش رو کشید.

اصلا هم نگفتن این مبلغ رو برای چی دارن می دن. فقط ریختن به حسابمون.

اول گفتن چون مقدارش محدود هست، ممکن هست فقط به یک نفر برسه. ولی به همه بچه ها دادن. بجز قدیر که از ترکیه بورس تحصیلی داره و پول کاباره هاش رو هم دولت اردوغان می ده. هرچند باز هم غرغر می کرد که چه حیف شد که نتونست بگیره. (فکر کنم حرص و آز جزو اون قسمت های بی اهمیت اسلام اش هستن.)

یادم میاد دانشجوی لیسانس که بودم یک وام 16 هزار تومنی قرار بود بهمون بدن که 3 ترم توی نوبت موندم و هزارجور فرم و مدرک و ضمانت و ... گرفتن تا بهم دادن. بعد گفتن اگر می خوای بدون نوبت بگیری باید یک فرمی دال بر نداشتن تمکن مالی پر کنی ( یعنی پای برگه ای که توش به صراحت نوشته من گدا هستم رو امضا کنی ) که نه تنها من، که یادمه هیچ کس این کار رو نکرد. و اصلا نمی دونم کدوم آدم بی شعوری همچین فرمی رو طراحی کرده بود.

16هزار تومن اون موقع هم هیچ پولی نبود و فقط می شد باهاش یک ماشین حساب خرید. که البته یادمه من باهاش یک سه تار خریدم. چون سیستم آموزشی دانشگاه های فنی  ما، بیشتر آدم رو مطرب می کنه تا مهندس.

البته این 16 تومن بلاعوض نبود و دو سال بعد موقع فارغ التحصیلی تا آرنج دستشون رو توی گلوم فرو کردن و تا قرون آخرش رو ازم گرفتن.


و نتیجه همه سخاوت وزارت علوم این شد که خیلی های دیگه هم مثل من عطای اون سرزمین رو به لقاش بخشیدن!

هر چند که حفظ بیت المال در درجه اول اهمیت قرار داشت و خوشبختانه حفظ شد!


بگذریم...

 

چیاوشن گفت که 6 نفر اول کلاس موفق شدن بورس بشن و البته از روی من رد شدن و نفر هفتم هم بورس شده.

جالب اینجاست که 5 تا از بورسی ها دختر هستن و فقط چیاوشن آبرو داری کرده بود.

یکی شون "یوچنگ" بود که با دوست پسرش " پنگ " توی کلاسمون هستن. موقع برگشتن یک SMS بهش زدم:" Congratulations"

داشت شاخ در می آورد و گفت: " تو از کجا فهمیدی؟ من خودم یک ساعت نشده که فهمیدم؟ "

گفتم:" من روحم. حواسم به همه تون هست J." و ادامه دادم که: " حالا که بعد از پنگ دومین نفری هستم که بهت تبریک می گم باید مشتلق بدی."

یو چنگ هم قبول کرد و قرار شد امروز ماشین بیاره و با پنگ و یکی دیگه از بچه ها بریم یک جایی که هنوز نگفته کجاست و Secret هست!

البته اگه بارون بگذاره...

 

 

مدال نقره


امروز بالاخره بعد از حدود یک هفته آسمون مهلت داد و بارون نیومد. صبح رفتم دانشگاه که خانم هوانگ رو ببینم و ازش خداحافظی کنم. یک هدیه کوچیک هم براش خریده بودم.

تو راه دانشگاه حس جالبی داشتم. حس بچگی ها که بعد از امتحانات می رفتم مدرسه و کارنامه ام رو می گرفتم. خیابون های دانشگاه، ساختمون ها و درختها امروز یک جور دیگه بودن. انگار همه داشتن برام دست تکون می دادن و بای بای می کردن. امروز مجسمه جین مائو هم چشم های خندون و مهربونی داشت.

نزدیکی های دفتر خانم هوانگ که رسیدم از دور چیاوشن رو دیدم که یک مشت کاغذ دستش بود و داشت از رستوران میومد و اصلا هم حواسش به اطرافش نبود. آروم رفتم کنارش و بغل گوشش با صدای لولو گفتم: " Where are you going?" .  بالاخره سرش رو از تو کاغذهاش بلند کرد و من رو دید. گفت: دیروز مصاحبه برای دوره کارآموزی تابستونی بودم و قبول شدم. شرکت آلمانی KOSTEL که تجهیزات خودرو می سازه. می گفت امیدوارم داجیانگ یو نباشه. گفتم کارآموزی تابستونی داجیانگ یو میشه دیگه، انتظار بیشتری نداشته باش و برو خوش باش. خندید و گفت آره زیاد انتظار ندارم. خداحافظی کردیم و اون رفت به سمت خوابگاهش و من به سمت پله های ساختمون.

در اتاق خانم هوانگ مثل همیشه باز بود و خوشبختانه همکارش هم توی اتاق نبود. روی میزش پر از کاغذ بود و خودش هم پشت مانیتورش گم بود. آروم با انگشتم به در ضربه زدم و گفتم : " Hello" و رفتم تو. مثل همیشه خنده رو و مهربون سلام کرد و از جاش بلند شد.

گفتم: " Everything is getting as well? "

گفت:" yes, and about you?"

گفتم: " Fine thank you." واینطوری ادامه دادم: " راستش همیشه سلام کردن آسون هست و مهم نیست به چه زبونی باشه؛ نیهاو یا هر چیز دیگه ای. ولی خداحافظی کردن خیلی سخت و مشکل هست."

همینطور که حرف میزدم کادوی کوچیکم رو که یک قاب عکس بود از توی کیفم بیرون آوردم و بهش دادم و گفتم: " شما از این چیزها زیاد دیدین و من هم این رو از شهر خودتون و از خیابون تیان جی فانگ خریدم. ولی یک فرق کوچیکی که داره اینه که از دختر خانمی که این رو می کشید خواستم که این مناظر رو فقط مخصوص خانم هوانگ بکشه و این درخت ها رو بهش اضافه کنه و این آبشار رو..."

خیلی ذوق کرد و پشت قاب عکس رو نگاه کرد و امضا و یک خط تشکرم رو هم خوند و گفت: " خیلی ممنونم مخصوصا بابت اون امضای پشت تابلو"

خلاصه یکم دیگه تعارف تیکه پاره کردیم واسه هم و گفتم: " امیدوارم دوباره توی آلمان همدیگر رو ببینیم."

گفت: " امیدوارم خودت اونجا موفق بشی و شاید یک روز خودت دعوتم کنی که بیام."

بعد برگشت به سمت میزش و از بین کاغذ هایی که روی میزش بود گشت و چندتا کاغذ رو در آورد و گفت: " اینها نتایج امتحانات آخر هستن و شاگرد دوم گروه شدی."

گفتم: " شاگرد اول کی شده؟"

گفت:" یکی از دخترها" و اضافه کرد: " پسرها همیشه میگن دخترها خر خونن."

بقیه نمراتم رو هم بهم نشون داد و بهم گفت : " خوشحال میشم که خبر موفقیت هات رو توی آلمان برام ایمیل کنی "

دیگه خداحافظی کردیم و از سالن و پله ها برای آخرین بار رد شدم و وارد محوطه شدم.

این بار هوای ابری و خنک شانگهای برام لذت بخش تر شده بود.

خوشحال بودم که با مدال نقره دارم چین رو ترک می کنم. و راضی بودم از اینکه فهمیدم همکلاسی های چینی ام رو نباید دست کم می گرفتم. جرقه های خاموشی که این اواخر خوب خودشون رو نشون دادن و صحنه رقابت رو جذاب تر کردن.