رفیق نیمه راه

قطع شدن اینترنتم باعث شده توالی یادداشت‌ها بهم بخور. این مال هفتهٔ پیش هست که الان دارم از کتابخونه لود می‌کنم:


 

داشتم خودم رو آنالیز میکردم که چرا من انقدر به اینترنت محتاجم؟ و چرا قطعی اینترنت اینجا انقدر ضدحال هست؟ جوابش زیاد سخت نبود. اینجا انقدر مضخرف هست که وقتی اینترنت داری و یک پنجره به دنیای خارج از اینجا برات باز میشه، دیگه عملا اینجا نیستی و میتونی تحمل کنی.

توی تمام جاهای مضخرف دنیا از جمله کشور خودم اینترنت راه نجات فکری مردم شده. برای اینکه فکر کنن جزوی از دنیا هستن و نه محبوس توی اون کشور مضخرفشون!

و البته اون قشری از جامعه هم که اینترنت باز نیستن، مثل اینجا و دوباره مثل کشور من، عاشق سینه چاک فوتبال هستن. و مهم نیست که سرشون به تهشون پنالتی بزنه، مهم اینه که 90 دقیقه به دنیای مضخرف اطرافشون فکر نمی کنن.

 و چی میشد همه ی بازیها به وقت اضافه میکشید؟

الان که دارم این ها رو مینویسم این همکلاسی ترک مون داره sms میزنه. حوصله ندارم همه داستان رو تعریف کنم. فقط بگم که این ترکه با اون همکلاسی آلمانی از ترم پیش با هم رفیق جنگ بودن (جنگ به کسر ج – البته زیاد سخت نگیر هر جوری خوندی حال کن). ترکه اسمش قدیر و آلمانیه کارلستن هست. وقتی اومدن شانگهای اول یک ماه اومدن هتلی که من هستم و دو تا اتاق روبروی اتاق من رو گرفتن. قدیر هر روز غرغر میکرد و از بدی های اینجا میگفت و این که اینجا نمیشه زندگی کرد و ما میریم خونه میگیرم. خلاصه آخر ماه رفتن یک جای دیگه دو نفری آپارتمان گرفتن. گرونتر از اینجا. و قدیر هر روز توی دانشگاه تا من رو می دید از انتخاب شایسته خودش پیروزمندانه تعریف میکرد. البته بنده به خاویارم هم نبود. از اینکه افتخار ندیدن قیافه اش صبح به صبح نصیبم شده بود، شاکر بودم.

کاملا اخلاق متفاوتی دارن این دوتا و من حس میکنم بیشتر قدیر خودش رو به کارلستن تحمیل کرده. تنها نقطه مشترکشون کشیدن ممتد سیگار بود که اینها از نفس بیشتر سیگار میکشن. کارلستن چون توی آلمان کشیدن سیگار جریمه سنگین داره و خود سیگار هم خیلی گرون هست اینجا عقده هاش رو داره خالی میکنه. اینجا یک پاکت سیگار 2 یوان یعنی 300 تومن هم پیدا میشه. قدیر هم نمیدونم چشه که انقدر سیگار میکشه. لابد چون زیادی ترکه. تو استانبول هم مردم زیاد سیگار میکشیدن.

از هفته پیش دیدم که جدا جدا میان سر کلاس و در دورترین فاصله ممکن از هم میشینن. قبل از این قدیر کلا یادش رفته بود من زبون مادریش رو بلدم  یا من همونی بودم که وقتی آنفلوآنزا گرفته بود رفتم بالا سرش و براش غذا و نون گرفتم و نمک بردم که قرقره کنه. اصلا من رو توی کلاس نمی دید. اما این روزها خیلی گرم احوالپرسی میکنه و برای ایجاد حس صمیمیت بیشتر ترکی حرف میزنه.

سه چهار روز پیش هم کارلستن ازم دعوت کرد که با هم بریم پارک جنگلی که همین اطراف هست. حالا من این همه دعوت کردم این ها همه جواب رد تو سینه من گذاشتن؛ ولی من قبول کردم. خلاصه با یکی دیگه از همکلاسی های چینی مون (فبی) که دختر خوبی هم هست رفتیم. البته کارلستن دعوتش کرده بود و من کم و بیش با همه توی کلاس ارتباط دارم و میدونم که فبی رو میشه جزو آدم های نرمال حساب کرد.

رفتیم پارک جنگلی و چند سیخ گوشت و یک باربیکیو(منقل) گرفتیم و کلی تقلا کردیم و با اون باربیکیو چینی، گوشت ها رو پخته و نپخته خوردیم. البته برای گوشت خوک مناسب بود ولی گوشت گاو اصلا نمی پخت.

پارک خیلی بزرگ و قشنگی بود و وسط شهری مثل شانگهای به نسبت طبیعت بکری داشت. یک رودخونه هم از وسطش رد میشد و یک محوطه اسب سواری هم داشت که پر از اسب بود. روی درخت های تنومدش سنجاب ها از این شاخه به اون شاخه می پریدن. لای گل ها هم قورباقه ها وول میخوردن.

 جمعه بود و وسط هفته و پارک خلوت بود. فقط پر از عروس و داماد هایی بود که به مضحک ترین حالت های ممکن داشتن عکس های عروسی میگرفتن. دراز کش و بغل از پشت و جفتک در هوا... و دیگه هر مدلی که به عقل ناقص عکاس میرسید و درتوان یک موجود دو پا ، با در نظر گرفتن نیروی جاذبه زمین، بود.

توی پارک قدم میزدیم و از همه چی حرف میزدیم. و حرف به قدیر هم رسید. که اون ها از ضایع بازی هاش که دیده بودن گفتن. انگار اون اوایل باهاش رفته بودن کلاب و فبی میگفت کارهایی ازش دیده که خیلی خجالت کشیده. البته اون اوایل این ها به من هم خیلی اصرار میکردن که باهاشون برم و من هم نه اینکه بچه مسلمون بازی در بیارم و نرم. فقط چون به سکنات این ها میخورد که وقتی مست بشن شرف آدم رو ببرن، ترجیح دادم اول توی هوشیاری بیشتر بشناسمشون.

بعد دیگه بازار غیبت داغ شد و فبی مثل همه ی دخترهای روی کره زمین ذغال غیبت رو باد میداد و از اینکه قدیر از یکی دیگه از همکلاسی هامون توی کلاب ، موقعی که مست بوده و کنترلش رو از دست داده بوده، فرنچ کیس گرفته تعریف کرد. و میگفت وقتی بعدا به دختره گفتم چه حسی داشتی خیلی هم ناراضی به نظر نمیومد!

من بیشتر شنونده بودم و البته از غیبت کردن با آوردن اسم اشخاص متنفرم. واسه همین دست به کار شدم که بحث رو منحرف کنم و برای اینکه ضدحال نباشم سعی کردم بحث غیبت رو از حالت شخصی به حالت کلی بکشونم.

گفتم به هر حال آدم ها نسبت به اینکه توی شهر بزرگ شده باشن یا توی روستا، فرهنگ های متفاوتی دارن و اصلا مهم نیست که این شهر یا روستا توی کدوم نقطه از دنیا قرار داره. و فبی گفت که اکثر چینی های کلاس از روستا اومدن. بهش گفتم نیازی به گفتن نیست از رفتارشون میشه تشخیص داد. خیلی تعجب کرد. گفت واقعا تو میتونی تشخیص بدی؟ گفتم آره و دو – سه تا از بچه های شهری رو اسم بردم و یکی از هندی ها رو. تایید کرد و اسم شهرهاشون رو که من نمیدونستم گفت. کارلستن هم کاملا موافق بود و گفت فبی هم از یک شهری نزدیک پکن اومده. خود کارلستن هم تا 15 سالگی اوهایو بوده و بعد رفته فرانکفورت.

خلاصه اون روز بعد از ظهر سه نفر آدمی بودیم که همدیگرو می فهمیدیم. و هرکس هر بحثی رو شروع میکرد بقیه چیزهایی بهش اضافه میکردن و خوش می گذشت.

کارلستن یکمی از رفتارهای ناهنجار قدیر توی آپارتمان تعریف کرد و گفت که باهم قهر هستن و توی اتاق همدیگرو حبس میکنن.

قدیر امروز دو بار به موبایل من زنگ زد. من هم خواب بودم و حوصله انگلیسی حرف زدن نداشتم واسه همین جواب ندادم که SMS هاش از یک ساعت پیش شروع شده.

چندتاش رو ترجمه کنم بخندیم:

قدیر:" من فردا میام هتل تا آخر ترم اونجا می مونم" . خوب به من چه؟

قدیر:" میشه بری بهشون بگی من فردا میخوام بیام هتل؟ " . حالا حدس بزنین ساعت چنده؟ یازده شب. من هم حتما همین الان میرم پایین میگم فردا نخست وزیر ترکیه میخواد به هتل برگرده. پاشین دم در رو چراغونی کنین. 

علی:" فردا تعطیل رسمی هست و مدیر هتل اینجا نیست. ضمنا این ها یک کلمه هم انگلیسی بلد نیستن. راستی مشکلات قبلی هتل که بخاطرشون از اینجا رفتی همچنان پابرجاست و یکی دیگه هم بهش اضافه شده: قطعی اینترنت"

قدیر:" اینترنت اصلا مهم نیست. من باید بیام". وقتی اینجا بود ساعت 1 نصفه شب در اتاق من رو میزد که سرعت اینترنت چرا یه خورده کم شده من وسط گیم بودم قطع شد!

علی:" بچه نشو یکم بیشتر فکر کن قبل از اینکه تصمیم بگیری." . به کی میگی؟ تو خودت 30 سالته هنوز بچه ای. از یک اوسکل 24 ساله چه انتظاری داری؟

این آخری خیلی خنده داره. عین SMS رو دارم ترجمه میکنم بدون تفسیر. حتی علامت ها رو هم تغییر ندادم:

قدیر:" فکر!؟ علی تو نمیدونی! من دیگه نمیتونم با کارلستن زندگی کنم. امروز قلب من رو شکست. در رو محکم روم بست. فردا حتما میام هتل."   البته قلب رو انگار که دستش میلرزیده یا چشماش پر اشک بوده بجای Heart نوشته بود healt.

قدیر اسم پسر هست ها... یک وقت فکر نکنید این دو نفر زن و شوهر هستن...

خلاصه که امروز اصلا حوصله ندارم و این پسره هم وقت گیر آورده. 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:34 ب.ظ


وای دستت درد نکنه چه همکلاسی های با حالی داری...کلی خندیدیم اینجا....بیشتر از این ترکه بنویس...مطمئنی پسر ه؟

ع.خ شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 02:54 ق.ظ http://www.jump.blogsky.com

آدم شناسی ما حرف نداره (ایرونیا)...البته کار خوبی میکنی که سنگ صبور این آدما نیستی ...همنشین تو از تو به باید تا تو را عقل و دین بیفزاید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد