تکامل

چند روز پیش بطور اتفاقی از توی اینترنت متوجه شدم نمایشگاه صنعت خودرو توی شانگهای برپاست. 28 اپریل (یعنی امروز) هم روز پایانی هست. وقت رو تلف نکردم و دیروز بعد از کلاس رفتم. به چند تا از همکلاسی های چینی گفتم همراهی کنن که گفتن درس داریم و ... هندی ها هم مثل همیشه با کمال میل قبول کردن و بعد غیبشون زد و بازم تک و تنها رفتم.

یک ساعتی طول می کشید برسم. شانگهایNew Expo Center  انتهای خط 7 مترو میشد. ساعت حدود 12 بود که رفتم رستوران مورد علاقه م و نهار رو خوردم و 4 تا باتری برای دوربین ام خریدم و از خط 8 مترو که همون نزدیکی ها ایستگاه داشت وارد مترو شدم. ایستگاه 14 ام باید ترانسفر میکردم به خط 7. توی خط های قدیمی تر، ایستگاه ها روی نقشه با LED سبز و قرمز مشخص نمیشه و باید حواست جمع اون خانمه باشه که تو بلندگوی کابین قایم شده و ایستگاه ها رو اعلام میکنه. البته نباید ریسک کرد چون توی بعضی ایستگاه ها مترو شلوغ میشه و یک عده بلند بلند حرف میزنن و ممکنه صدا به صدا نرسه. برای همین بهتره که با انگشت بشمری. آخ که چقدر به یک تسبیح نیاز دارم.

بالاخره به ایستگاه آخر رسیدم. همیشه وقتی از مترو میام بیرون عقربه قطب نمای درونیم مثل فرفره میچرخه. باید یک تابلو ببینم که از روی اون بتونم جهت هام رو دوباره تنظیم کنم. یکم توی پیاده رو جلو رفتم به یک دروازه رسیدم که یک مامور با لباس فرم ایستاده بود. حس کردم ورودی نمایشگاه باید همین باشه. از یارو پرسیدم که کلی زور زد و گفت I don’t Know.  ولی حدسم درست بود و اونجا ورودی شرقی بود و اون هم مامور ورودی نمایشگاه که از انگلیسی فقط همون یک جمله رو بلد بود!

به هر حال 15 دقیقه دیگه پیاده روی کردم و دنبال جمعیت وارد ورودی غربی شدم. باجه های بلیط فروشی خیلی زیاد بودن و با وجود سیل جمعیت باجه ها بخاطرتعدد خلوت بودن. بلیط 50 یوانی بیشتر شبیه کارت سوار شدن به هواپیما بود با نوار سیاه بارکد.

جلو سالن ورودی رو با نرده مارپیچ کرده بودن که سیل جمعیت وادار بشن که برن تو صف. که مارپیچش خیلی طولانی بود و حوصلم داشت سر میرفت. بلیطم رو با دستگاه سوراخ کردن و وارد شدم. از اطلاعات نقشه خواستم که یک کاتالوگ گذاشت روی میز که صفحه وسطش نقشه بود. دستش رو هم از روش بر نمی داشت. گفتم : Shall I keep it in my mind?  وخیلی مظلومانه گفت: You can take it.

نمایشگاه 11 سالن داشت. که به شکل عدد هفت در دو ردیف 4 و 7 سالن مرتب شده بودن و فاصله بین سالن ها چند قدم بیشتر نبود. محوطه باز بین عدد هفت هم ماشین های سنگین و فروشگاه های خوراکی بودن.

از ورودی اولین سالن که وارد شدم همزمان یک موزیک Oceanic ( مثل صدای امواج دریا که معمولا پیش درآمد موزیک های پاپ هست) شروع شد. داخل سالن همه دوربین به دست مشغول بودن. یکی با چشم نگاه میکردن و دو تا با دوربین عکس میگرفتن. غرفه ها بزرگ بودن و هر سالن 6 – 7 تا بیشتر غرفه نداشت. البته یکی دو تا از سالن ها قطعه ساز بودن که غرفه ها کوچیکتر بود و زیاد هم استقبال نداشتن. سالن های خودرو سازها خیلی شلوغ تر بود.

مشغول تماشای زرق و برق ماشین ها بودم که یک دفعه موزیک یکی از غرفه ها ریتمیک شد و دیدم جمعیت به سمت غرفه حمله ور شدن. چینی ها قد بلند زیاد ندارن واسه همین اگه توی آخرین ردیف هم باشی میتونی همه چی رو خوب ببینی. توی غرفه میتسوبیشی یک گروه رقص برنامه اجرا میکردن. مدل های خوشگل، قد بلند و خوش اندام که کمتر نظیرشون رو توی خیابون های شانگهای دیدم. چینی ها همدیگر و هل میدادن و عکس میگرفتن. بعد از رقص هرکدوم از مدل ها بصورت Cat Walk رفتن به سمت یکی از ماشین ها و ژست گرفتن. بعد همه اون جمعیت انگار زنجیرشون پاره شده باشه وارد غرفه شدن و جلوی هرکدوم از ماشین ها شروع کردن عکس گرفتن.

گفتم ماشین ها؟ ببخشید اشتباه کردم مدل ها!

آره اصلا مردم با ماشین ها زیاد کاری نداشتن و فقط از مدل ها عکس میگرفتن. من هم قاطی جمعیت شدم و شروع کردم به عکس گرفتن و دید زدن. بعد صدای موزیک یکی دیگه از غرفه ها بلند شد و دوباره همه دویدن به سمت اون غرفه و دوباره به همین منوال...

بعضی از سالن ها که مایه دار تر بودن  مثل AUDI و BUICK و پژو، مدل اروپایی آورده بودن و لباس ها و جواهرات مدل ها هم خیلی گرون قیمت تر بودن. جمعیت جلو غرفه ها هم بمراتب بیشتر بودن. بعضی ها مدل پسر هم داشتن. بغل دست مدل هایی که خیلی خوشگلتر بودن یک شهرخر هم ایستاده بود که کسی جرات نزدیک شدن به ذهنش خطور نکنه.

سالن سوم بودم که دیگه چشمام داشت از فرط چشم چرونی آروغ میزد. وجدانم کم کم از خواب پا شد. شروع کرد غرغر کردن:

-          هوی! یارو! فکر کردی چون اینجا کسی تو رو نمیشناسه هر غلطی میتونی بکنی؟

-          مگه چیکار کردم؟ باز خوبه من یک جوری عکس میگیرم که ماشین وسط کادر باشه. به اینها بگو که زوم میکنن تو چاک لباس مدل!

-          خلاصه بهت بگم که حالم رو داری بهم میزنی. تو که انقدر کمبود داری خوب شبها یک طبقه از پله های هتل برو پایین کمبودهات رو جبران کن که میای بیرون مثل امل ها نگاه نکنی.

-          قبول! من کمبود دارم. خوب اینها که صبح تا شب توی دیسکو هستن چشونه؟ اینها که امل ترن!

از سالن 3 که میرفتم به سالن 4 بارون شدیدی گرفته بود. یادمه بچه که بودم فکر میکردم وقتی آدم کار بد میکنه خدا گریه اش میگیره و بارون میاد. (البته اگر این درست بود که الان بجای 70% باید 99.9% کره زمین اقیانوس می بود.) ولی به هر حال بارون و وجدان دست به دست هم حالم رو حسابی گرفتن.

برگشتم از یکی از غرفه ها کاتالوگ گرفتم و گذاشتم رو سرم و دویدم به سمت سالن بعدی. از سالن 4 همش داشتم به احساس این مدل ها که سیخ ایستاده بودن و به مردمی که عکس میگرفتن لبخند مصنوعی میزدن فکر میکردم. به اینکه چرا حاضر شدن مدل بشن؟ چقدر بهشون پول میدن بابت این کار؟ پاهاشون درد نمیگیره انقدر می ایستن؟ حسودیشون نمیشه وقتی مردم از مدل خوشگل تر بغل دستیشون بیشتر عکس میگیرن؟

تو چهره ی خانم هایی که با شوهر یا پارتنرشون اومده بودن نگرانی و غم رو میشد حس کرد. خیلی با اکراه از شوهرشون میخواستن که کنار ماشین ها ازشون عکس بگیره. وای چه حسی بهشون دست میداد وقتی پارتنرشون با ولع از اون مدل ها عکس میگرفت؟ اصلا دلم نمیخواست جای هیچ کدومشون باشم.

بعد ذهنم رفت به اون دو سالی که توی نمایشگاه نفت و گاز تهران غرفه داشتیم. باید کت و شلوار می پوشیدیم و کراوات میزدیم و خط کش قورت میدادیم و می ایستادیم توی غرفه و از ساعت 9 صبح تا 4 بعد از ظهر یک بند لبخند میزدیم و با هر مراجعه کننده ای ولو احمق ترین آدم روی زمین مهربون می بودیم.

یادم اومد پارسال روز اول  نمایشگاه نفت و گاز یک آقایی با شش هفت تا دختر خانم سانتیمانتال اومد توی غرفه و کارت ویزیتش رو داد و گفت این خانم ها آموزش دیدن که جذب مشتری کنن و هر کدوم رو می پسندین انتخاب کنید. روزی 30 تومن!  یارو شرکت ثبت شده داشت به همین منظور! ما که خودمون دو تا منشی داشتیم و اگه یکی از اونها میومد توی غرفه مون گیس و گیس کشی میشد. اما بعدا دیدم هر کدوم از اون دختر ها توی یکی از غرفه ها دارن لبخند فروشی میکنن. و بعدا شنیدم که شماره تلفن بعضی هاشون  رفته توی کنتاکت های مخفی موبایل بعضی از مدیرعامل ها و متاسفانه بعضی از مشتری ها و تدارکاتی های نفت.

بگذریم...

با همین افکار داشتم سالن ها رو می دیدم و ذهن امل خودم رو توی مسیر تکامل داروینی راهنمایی میکردم.

یک جا دیدم که مدل ها پشت غرفه دارن استراحت میکنن و با هم میگن و میخندن. و بعد جای دیگه گروه رقصی رو که توی یکی از سالن های دیگه توی غرفه شورولت دیده بودم توی غرفه پژو هم دیدم. بعد شروع کردم جاهای خالی پازل ذهنم رو پر کردن و کنار هم قراردادن تکه هایی از واقعیت هایی که دیده بودم.

به هر حال هر آدمی نون یکی از توانایی هاش رو میخوره. یکی حنجره اش خوبه و ازش استفاده میکنه و آواز میخونه پول در میاره. یکی دیگه بدن ورزیده ای داره ورزشکار میشه و مثلا فوتبالیست میشه و برای لذت مردم شورت می پوشه میره تو زمین دو ساعت میدوه و قراردادهای آن چنانی می بنده. یکی هم خوشگل و خوش اندام هست میره مدل میشه و دستمزدش رو میگیره. این مورد آخری تعریفی از هر نمونه پول درآوردن از راه خوشگل بودن هست. میشه تعمیم اش داد به دختری که به خاطر خوشگل بودن شوهر پولدار گیرش میاد یا حتی پسری که بخاطر خوش تیپ بودن با دختر پولدار ازدواج میکنه.

بگذریم اصلا نمیخوام وارد این بحث بشم که میدونم همه توش فیلسوف هستن و نظر دارن.

در هر صورت انسانیت وقتی جلوه میکنه که یک نفر بتونه با قدرت تفکرش یک چیز نو خلق کنه و به جهان اضافه کنه و از همین راه هم زندگی کنه. ولی قرار نیست کسایی که نمیتونن و یا نمی خوان خلاق باشن از گرسنگی بمیرن. روزی حلال وقتی شامل نون خوردن از راه زور بازو بشه، پس زور بازو برای اناث باید پول درآوردن از راه خوشگلی رو هم شامل بشه تا دستورالعمل انسانی کامل بشه.

چرا وقتی یک نفر تاسف میخوره که چرا صدام خوب نیست که خواننده بشم بهش میگیم در عوض میتونی کارهای دیگه بکنی؟ خوب  وقتی تاسف میخوره که چرا خوشگل نیستم بهش جعبه لوازم آرایش هدیه نکنیم.

تا آخر نمایشگاه چند تا رقص دیگه هم دیدم ومتوجه شدم اینها گروه های رقصی هستن که ازشون دعوت میشه که توی نمایشگاه ها حاضر بشن و اجرای برنامه کنن. ولی عجب شغل با حالی... خوشم اومد... کاش منم رقاص بودم...

توی نمایشگاه دنبال غرفه ایران خودرو و سایپا هم نا امیدانه گشتم. گفتم شاید نمایشگاه بخش پست مدرنیته هم داشته باشه و از ایران خودرو بخاطر وفاداری در تولید خودرو های دهه  70 و 80 پژو تقدیر بشه!

دنبال کامیون هوو هم گشتم که پیدا نکردم. میخواستم اگه پیداش کردم 1000 یوان بدم یکی جلو غرفه شون رو آب پاشی کنه که انقدر جون ملت ما رو به بازی گرفتن.

بجز مرسدس بنز که یک مدل رویایی از یک ماشین فضایی توی غرفه اش بود چیز خاصی چشم ام رو نگرفت. باید از مایه دار های تهران ممنون باشم که گمرکی 120 درصدی خیلی از این ماشین های گرون قیمت رو پرداخت کردن و توی ترافیک تهران انقدر از این ها دیدم که از ندید بدیدی در اومدم. البته اینجا میتونستم سوار بعضی ها هم بشم. ولی وقتی ماشین خاموش باشه با روی مبل نشستن فرقی نداره.

یک عده هم عقده کاتالوگ و ساک دستی و اشانتیون داشتن که اینجا اینطوری نبود که هرکی دستش دراز تر باشه بیشتر گیرش بیاد. جلوی غرفه ها صف بود که مرتب اشانتیون هاشون رو میگرفتن و میرفتن.

توی چین تمام خودروسازهای بزرگ کارخونه خودرو سازی دارن و تمام خودرو ها توی همین کشور ساخته میشه. فقط بعضی قطعات از کشور مبدا وارد میشه. پشت تمام ماشین هایی که توی چین هستن مدل ماشین به انگلیسی و برند ماشین به چینی حک شده. خودرو سازهای کاملا چینی هم توی نمایشگاه بودن که توی خیابون به اندازه انگشت های دست هم نیستن. اینجا از اون برندهایی که توی ایران فراوون هست اصلا خبری نیست. اون آشغال های چینی فقط به ایران صادر میشه. حتی خودشون هم سوار نمیشن. اون ون های SOUEAST که توی تهران مثل آب خوردن یک شبه تاکسی رانی رو تسخیر کردن اینجا فقط یکی دوبار اوراقیش رو توی تعمیرگاه دیدم  و اینجا زیر مجموعه میتسوبیشی بود.

یا اون ماتیز و MVM اینجا مدل اصلی شورلت اش موجود هست.

اتوبوس های داخل شهر شانگهای هم چینی نیستن. دو مدل بیشتر نیست یا ولوو یا دوو. آخه هنوز اون چینی ها تست کاملشون رو از مرکز تست خیابون های تهران نگرفتن!

حتی مترو شانگهای هم برند ALSTOM داره.  

سوار یک ماشین کیا شدم که یک چیزی تو مایه های سراتو بود و قیمتش 200 هزار یوان. که انگار زیاد از ایران ارزونتر نبود. فقط حدود 40 هزار یوان ( 7 میلیون! 20%)

قیمت بنزین توی شانگهای الان حدود لیتری 8 یوان هست که میشه حدود 1300 تومن. ولی ماشین برقی به وفور توی خیابون و هم توی نمایشگاه بود.

البته اختلاف طبقاتی توی چین خیلی زیاد هست و اکثر مردم دوچرخه و موتورسیکلت دارن. مثلا توی کلاس ما از 20 نفر چینی فقط 2 نفر گواهینامه دارن که یکی شون پدرش نمایشگاه اتومبیل داره.

 

دیگه 4 ساعتی شد که داخل نمایشگاه بودم.

نمایشگاه جالبی بود. البته بنده رو بیشتر متوجه نیازهای دیگه ام کرد تا نیاز به خرید ماشین!

یک گشتی هم توی محوطه باز زدم و اومدم بیرون. ولی انگار از یک خروجی دیگه! نمیدونستم ایستگاه مترو کدوم طرف بود. از یک آقایی که کت و شلوار و کراوات داشت پرسیدم مترو؟ که سرش رو تکون داد گفت نمیدونم چی میگی!

آخه آدم مترو رو هم باید به چینی ترجمه کنه؟

بعد از سه تا جوون که ایستاده بودن کنار خیابون پرسیدم که اونها هم با اینکه گفتم Subway، Metro ، Underground و با دست و پا ادای مترو در آوردم، نفهمیدن چی میگم. مامور دم در نمایشگاه هم کمکی نتونست بکنه. یک دفعه دیدم دو تا از همون مدل ها با لباس های عادی دارن از خروجی میان بیرون. گفتم اینها دیگه حتما باید بلد باشن. اولی دومی رو نشون داد و دومی گفت: Car?. گفتم: شی شیه (یعنی ممنون)...

خلاصه از یک سمت شروع کردم تا انتها رفتم خوردم به اتوبان بعد برگشتم و جهت مخالف رو رفتم و بالاخره تابلو مترو رو پیدا کردم.

عکس ها را با نگاه ارشادی انتخاب کردم و آپلود کردم که یک وقت مجبور نشین وبلاگم رو با فیل *ترش)کن باز کنید.

از این ماشین هم خیلی خوشم اومد و حیفم اومد عکسش رو اینجا نگذارم. به این خانمه هم هرچی گفتم عکس رو برای ایران میخوام هوا سرده برو شلوارت رو بپوش قبول نکرد. من هم مجبور شدم پیژامه خودم رو پاش کنم که یکم گشاد شده انگار.



نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:20 ب.ظ

kheyli jaleb bod mamnon

احسان پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:21 ق.ظ

مثل همیشه خوندن نوشته هات قشنگ و جالبه
راستی کاشکی کمی از عکسهای نمایشگاه رو میگذاشتی

والا خیلی سبک سنگین کردم که بگذارم

اما ترسیدم گیر بدن وبلاگم رو ببندن و از این جور لوس بازی ها

یک بار هم چند تا لود کردم بعد پشیمون شدم برداشتم

خلاصه شرمنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد