Sent from the Library of the University
دو روزی میشه که اینترنت هتل قطع شده. دیروز پرسیدم گفتن فردا درست میشه اما بعید میدونم تا دوشنبه اتفاقی بیافته. اینجا وقتی اینترنت نیست دیگه واقعا میشی رابینسن کروزوئه.
خودم رو زدم به درس خوندن که سرم گرم بشه. امروز صبح رفتم کتابخونه دانشگاه. فضای خوبی داره. یک ساختمان تازه تاسیس هست که سال 2006 به مناسبت صدسالگی دانشگاه ساختن. 8 طبقه و بزرگ. از در که وارد میشی مثل ورودی مترو باید کارت بزنی تا ورودی باز بشه. موقع بیرون اومدن هم از گیت فرودگاهی باید رد بشی. کتاب ها رو هم از سمت بارکد مثل سوپرمارکت میکشن به بارکدخوان و میره تو پرونده کارت دانشجوییت.
3 یا 4 طبقه قفسه های کتاب هستند. یک طبقه مجلات و جزوه های چاپ نشده اساتید. یک طبقه هم نرم افزار که می تونید بگیرید و با کامپیوتر های همونجا کار کنید ولی نمیتونید بیرون ببرید. ( که البته خرجش یک فلش مموری) بقیه طبقات هم سالن مطالعه یا اداری هستند. فقط یک مشکل خیلی خیلی بزرگ داره که همه چی به چینی نوشته شده. حتی کامپیوترهایی که گذاشتن دنبال کتاب بگردی ویندوز چینی روش نصب شده.
ویندوز چینی واقعا چینی هست نه مثل ویندوز فارسی ما که فقط Start میشه شروع و ساعت هم بجای AM و PM میشه ق ظ و ب ظ. یعنی فقط باید به حافظه ات رجوع کنی که کدوم دگمه کجا بود و حدس بزنی که مثلا کدوم Search هست یا کدوم نام کتاب و کدوم مولف. ولی خوب کتابخونه یک حسن خیلی بزرگی نسبت به بقیه جاهای کشور چین داره و اون هم اینه که همیشه میتونی کسی رو پیدا کنی که انگلیسی بلده و تقریبا اینجا همه بلدن. بجز کارمندهای کتابخونه!
به هر حال با هر جور بدبختی که بود کتاب مورد نظرم رو پیدا کردم و رفتم به طرف قفسه ها. چینی ها هم مثل ما ایرانیها کتاب های خارجی رو offset میکنند. اما مثل ما شرف کتاب رو نمیبرند. یعنی دیگه مثل ما سعی نمیکنن کتاب آفست رو دقیقا مثل کتاب اصلی دربیارن. جلد کتاب آفست شده با جلد کتاب اصلی فرق داره و به چینی اسم کتاب نوشته شده و کلی چیزای دیگه هم به چینی نوشته شده و یک عکس کوچولو از جلد کتاب اصلی هم رو جلد زدن که بدونی همونه. داخل کتاب هم ناشر مرحمت فرمودن و یک مقدمه ای به چینی نوشتن و فهرست رو هم بعضا ترجمه چینی کردن. دیگه خلاصه یک زحمتی واسه کتاب کشیدن که نونشون حلال شه. نه مثل ما که کتاب رو با Office کپی در ویندوز کپی، کپی-پیست میکنیم و میدیم به بازار...
آفست هاشون بمراتب کیفیتش از آفست های ما بهتره. چون قانونی هست و مثل ما یواشکی-علنی نیست. کاغذش هم نازک هست و وزن کتاب آفست مثل ایران 4.5 برابر وزن کتاب اصلی نیست.
پشت جلد کتاب هم نوشته شده : اجازه فروش در جمهوری خلق چین (باستثنای تایوان، هنگ کنگ و ماکائو). فکر کنم اونجاها در آمدها بالاست کتاب اورجینال میخرن..
قیمت کتاب آفست شده هم خیلی خیلی پایینه. که البته برای من عجیب نیست اما اروپایی ها خیلی حال میکنن. من اینجا کتاب اورجینال ندیدم. مثلا یک کتاب فنی 900 صفحه ای 60 یوان یعنی حدود 10 هزار تومن. که جزو کتاب های گرون محسوب میشه. اینجا یک سیستم خرید کتاب اینترنتی هم دارن که کتاب 20% ارزونتر میشه و مامور پست برات میاره. که همکلاسی های من از این طریق خرید میکنن و برای من هم یکی خریدن.
قیمت کتاب تو هر کشوری فاکتور مهمی هست برای اینکه تخمین بزنی چقدرمردم به فرهنگ اهمیت میدن. وقتی یک کتاب به اندازه یک پرس غذا قیمت داره خوب معلومه که آدم ترجیح میده آشپز بشه تا نویسنده.
و این میشه که کشور آلمان با 85 میلیون نفر جمعیت 350 تا دانشگاه داره و کشور چین با 1.5 میلیارد نفر جمعیت با تناسب آلمان باید بیش از 6000 تا دانشگاه داشته باشه که حدود 3 یا 4 هزار تا داره!
حالا این کتاب های آفست رو هم یک عده اینجا کپی میکنن. چون پرینت صفحه A4 حدود 0.1 یوان یعنی 17 تومن میشه!
لای کتاب ها که میگشتم قفسه های کتاب تر و تمیز بودن و خاک گرفته نبودن. برام خیلی جالبه که جاهایی که دست آدم بهش نمیرسه هم تمیزه. مثل چراغهای مهتابی و... و معلومه که خود بخود تمیز نمیشن!
سالن مطالعه کتابخونه تو این فصل سال که به هیچ امتحانی نزدیک نیست تقریبا 80% پر بود. البته این به کوچیک بودن فضای خوابگاه های داخل دانشگاه برمیگرده ولی ما دوره لیسانس این وقت سال تو همون فضای کوچیک یا ورق بازی میکردیم یا چرت وپرت میگفتیم... یادم نمیاد درس خونده باشم. الان هم از زور بی کسی اومدم اینجا درس میخونم.
شنیده بودم چینی ها خر خون های قهاری هستند اما اینجا دیگه به عینه دارم میبینم. تنها مزیت من تو این دوره نسبت چینی ها اینه که انگلیسی رو بهتر میفهمم و زودتر مطلب رو میگیرم وگرنه مگه میشه با این خر خون ها رقابت کرد؟
این چینی ها خیلی به الکترونیک وابستگی دارن. یا هدست تو گوششون هست یا لپ تاپ جلوشونه یا بوک ریدر یا دارن با موبایلشون بازی میکنند..
واقعا الکترونیک تو پیشرفت کشور چین نقش کلیدی داشته. همه جا اثراتش رو تو زندگیشون میشه دید. مثلا اینجا دستگاه های خرید آبمیوه اتوماتیک یک چیز کاملا عادی هست و تعدادش از آبمیوه فروشی های سنتی خیلی بیشتره. یا مثلا بلیط الکترونیک که شهرداری تهران 6 ماه تو بوق و کرنا زد تا مردم استفاده کنند(و من هم از لجم نخریدم) اینجا خیلی وقته که رایج هست و خریدش هم با دستگاه های الکترونیکی هست که پول رو اتوماتیک میگیرن و کارت میدن.
البته اینها مثل ما تنوع پولیشون زیاد نیست که مثلا 6 نوع 10 تومنی داشته باشن و 12 نوع 50 تومنی واسه همین طراح دستگاه خرید اتوماتیک لازم نیست پروفسور باشه!
2 – 3 ساعتی تو کتاب خونه نشستم اما خیلی تو فضای عمومی نمیتونم تمرکز کنم. حواسم پرت اطرافیانم میشد که چایی هورت میکشیدن. اینها بدجوری به چایی معتادن. تو اون قمقمه های پلاستیکی چه چایی های داغی که نمیخورن و یکی نیست بهشون بگه: "مکروه است" و یا ورژن جدیدش "سرطان زاست"...
استاد های چینی هم با خودشون چایی میارن تو کلاس.. البته بعضی هاشون هم معتاد کوکالا هستن! کلا مایعات زیاد میخورن.
سرو ته کردم اومدم خونه. که رسیپشن گفت اینترنت هنوز قطع هست و دلیلش؟ نمیدونن!
خودم و خر کردم گفتم : یا شیخ لابد حکمتی در این فصل شدن است که تو را به درس همی وصل نمایندندی...
اومدم دوباره رفتم رو درس اما دلم یک تفریح میخواست...
تلویزیون رو که از وقتی اومدم روشن نکرده بودم زدم تو برق... 6 تا کانال بیشتر نداره که یکیش اخبار میگفت ( جنگ لیبی و زلزله همسایه های شرق و جنوب.. و چه خوراکی برای خبر!). یکیش از این مسابقه های جلف. بقیه هم سریال های آبکی چینی.. چپ و راست هم تبلیغات.. اکثرا هم لوازم آرایشی و بهداشتی.. و بقول جلال این پیشرفت پفکی و بیرون زدن اناث از آشپزخونه های جهان سومی خوب تنور کمپانی های لوازم آرایش و گرم کرده... هرچند که الان کمپانی های Bosch و AEG و ... به اناث داخل آشپزخونه هم نیاز مبرم دارن و رفتن تو نخ برنامه های آشپزی و ...
بهتره تو نخ سیاست نرم که اینکاره نیستم.
بگذریم...
بجز تلوزیون تو خیابون هم میشه کلی فیلم هندی دید. خودم امروز یکیشو از اول تا آخر دیدم. تو رستوران نشسته بودم رو به پیاده رو که تو پیاده رو یک پسره داشت به دوست دخترش التماس میکرد. دختره هم روشو کرده بود به دیوار ناز میکرد. پسره انقدر بال بال میزد که میخواستم پاشم برم بهش بگم ولش کن بابا خره راتو بکش برو خودش پشیمون میشه میاد دنبالت...(البته شاید دختر چینی ها نیان) ولی ناکس کارش رو خوب بلد بود چون جملاتش تاثیرگذار بود و دختره کم کم به سمت نیمساز زاویه دیوار با پسره متمایل شد و بعدش هم رفتن تو بغل هم و سفت همدیگرو فشار دادن. من هم با پایان فیلم غذام تموم شد...
اینجا از این صحنه ها تو دانشگاه و خیابون زیاد هست که فقط برای ما ایرانیها و هندی ها تازگی داره. البته یک اصولی توش رعایت میشه و نهایت معاشقه سفت بغل کردن هست و دیگه فرنچ کیس تو خیابون نمیکنن!
یکی از مزایای قطع شدن اینترنتم این بود که امروز رفتم طبقات هتل رو وارسی کردم. طبقه پایین یک کازینو هست که کلی میز بیلیارد و پوکر و ... توش بود وامشب که شب یکشنبه است کلی هم شلوغ بود. طبقه زیریش هم یک کلاب یا کارائوکه (که اینجا به KTV معروفه) بود و صدای عربده های خواننده های مست اش که فالش می خوندن به آسمون بود. یک نفر هم اومد بیرون گفت هلو بعد به چینی هم یک چیزی گفت منم به فارسی بهش گفتم خفه شو برو تو که لبخند زد و تشکر کرد.
چه میدونم لابد اونم یک فحشی داد و من فکر کردم تشکر کرده!
اونهایی که مینویسن میدونن که نوشتن اعتیاد میاره و اگه حواست نباشه می بینی یا داری مینویسی یا داری فکر میکنی چی بنویسی. برای همین تصمیم گرفتم کمتر بنویسم و از این به بعد شاید هفته ای یک یا دو یادداشت اینجا اضافه کنم.
این اولین یادداشت سال 1390 هست:
میگن اگه با تمام وجود یک چیزی رو بخوای اون چیز خودش جلو راهت سبز میشه.
داستان از اینجا شروع میشه که این میز اتاق من با صندلی هاش همخونی نداره. صندلی ها خیلی کوتاهتر هستن و کلا هیچ ارگونومی توش رعایت نشده. به رسیپشن به زور نقاشی و ادا و اصول فهموندم که صندلی بلندتر میخوام که اون هم به راحتی گفت نداریم. کلا برای گفتن نه آدم زیاد لازم نیست انرژی صرف کنه. من هم اگه یک چینی بودم که انگلیسی بلد نبود ترجیح میدادم بگم نداریم.
خلاصه تصمیم گرفتم صندلی اداری بخرم. البته کلا پشت میز بشین نیستم. سر 5 دقیقه ولو میشم رو فرش و با کتاب و دفتر غلت میزنم. اینجا که فرش نیست رو تخت.
امروز صبح که از خونه زدم بیرون تو ذهنم دنبال راه حل برای این مساله بودم. بیشتر دلم میخواست بجای صندلی یک میز ژاپنی از این ها که مثل میز اتو کوتاه هستن بگیرم. اما از کجا؟ خوب اینجا چین هستش وقتی تو ایران میز ژاپنی هست پس حتما باید اینجا هم باشه دیگه.
گفتم از همکلاسی هام میپرسم که امروز همه دوستام سرما خورده بودن و خونه نشین. کلا اپیدمی شده همه اینجا یک خط در میون گلو درد و آنفلوآنزا میگیرن. تو ایران هم که ما این همه تف نمی کنیم زودی همه گیر میشه دیگه چه برسه به اینجا. خدا رو شکر من تازه خوب شدم و با کلی دارو مجهز اومدم.
بعد از کلاس گرسنه بودم ( حالا یکی این یادداشت های من رو بخونه میگه بچه همش گرسنه است و خداییش اکثر تاپیک هام هم راجع به شکم شده ) یادم اومد یک بار تو اتوبوس یک جایی رو دیدم که یک تنوری تو پیاده رو بود و یکی داشت نون می پخت. اتوبوس تند میرفت اما نون به نظر آشنا میومد. یادم مونده بود که کجا بود و تصمیم گرفتم برم اونجا نون بگیرم و با پنیر یک دلی از عزا در بیارم.
ساعت حدود 12 ظهر بود. اتوبوس 515. اینجا تو اتوبوس ایستگاه به ایستگاه رو بلندگوی داخل اتوبوس اعلام میکنه و تابلو روان جلو اتوبوس می نویسه. هم به انگلیسی هم به چینی. البته چون اول چینی رو میگه تا بخواد انگلیسی رو بگه دیگه اتوبوس در و بسته و راه افتاده و عملا کاربردی برای من نداره.
کنار پنجره نشسته بودم و تا دیدمش ایستگاه بعدی پیاده شدم.
یکم باید پیاده برمی گشتم. تا از اتوبوس پیاده شدم و رفتم اون طرف خیابون دیدم یک مغازه میز و صندلی اونجاست. صندلی ها رو ور انداز کنان رفتم داخل. مغازه به سبک سمساری های میدون امام حسین بود و به سبک همون ها کسی داخل نبود. البته جنس ها نو بودن و دست دوم نبودن.
یک هو چشمم افتاد به یک میز کوچولو... آره خودش بود! همونی که میخواستم و حتی بهتر و سبکتر و جمع و جورتر.
شروع کردم به هلو هلو کردن که صاحب مغازه از لای میز و صندلی و کمد ها ظاهر شد. موبایل به دست در حال بازی یا sms نمی دونم اما به هر حال 50 درصد حواسش بیشتر پیش من نبود. اینجا سپورهای شهرداری هم یک دستشون جارو یک دستشون موبایل هستش. از همون موبایل چینی ها که 3 تا 100 تومن هست و بعضی وقتها از iPhone باحال تر کار میکنه. به چینی پرسیدم چند؟ و بعد گشتم دنبال ماشین حسابش که زودی بهش بدم چون عددها رو هنوز خوب بلد نیستم. زد 30 یوان. گفتم نه زیاده... زدم 15. خندید. تو دلش گفت این دیگه کیه که از ما کاسب تره... زد 25...
یک 20 یوانی بهش دادم و اومدم.
خیلی خوشحالم که این میز رو دارم برای من 20 هزار یوان ارزش داره چون دیگه موقع درس خوندن گردن درد نمی گیرم.
میز رو زدم زیر بغلم و رفتم به سمت نان...
از دور دیدم وای خدای من! باورم نمیشد! بربری...
یک ترک تو ایران هم بربری ببینه ذوق مرگ میشه چه برسه به اینجا تو شانگهای..
یک تنورسیار توی پیاده رو بود و شاطر میپخت و میگذاشت کنار. هرکسی هم گرم میخواست دوباره میگذاشت تو تنور براش گرم میکرد. پرسیدم چند و از لهجه و قیافه ام فهمید که نباید اعداد رو بلد باشم و 3 تا انگشتش رو نشونم داد.
یک نون گرد با قطر 25 سانتیمتر. دورش مثل بربری خودمون بود اما چون اینجا مثل ایران پیشرفته نیست نانوایی هاشون قسمت چامپیوتر نداره و وسط بربری هاشون مثل مال ما کی بورد نداشت. عوضش نقش و نگار های خوشگل تر و منظم تر و البته کنجد.
داشتم سبک سنگین میکردم که چندتا بردارم که یکی گفت: " تورک سن؟" سرم رو بالا کردم دیدم یکی با کلاه سفید مثل همون شاطرو انگار همکارش داره با لبخند نگام میکنه. قیافه کوپ همشهری های خودم.
گفتم آره و ادامه داد که از کجا و گفتم ایران اون هم گفت ترک اویغور هستش. اویغور غرب چین و نزدیک قرقیزستان هست و بزرگترین شهر اون منطقه همون ارومچی هست که تو پرواز زیارت کردم.
زبانشون ترکی هست و روی اسکناس های چین به زبون ترکی و با فونت عربی مقدار اسکناس نوشته شده و این نشون میده که کشور چین زبان منطقه رو به رسمیت میشناسه.
البته کلا این منطقه از بقیه کشور جداست و مردم چین هم به چشم یک کشور خیلی دور ازش یاد میکنن. انقدر که از آلمان و آمریکا اطلاع دارن از این استان کشورشون تقریبا چیزی نمیدونن. حتی بعضی از همکلاسی ها تا من توجه اشون رو به اون نوشته روی اسکناس جلب نکرده بودم تا حالا اون رو ندیده بودن!
البته مثل خود من که از زاهدان و سیستان بلوچستان چیزی نمیدونم و ترجیح میدیم برم بورکینافاسو تا برم مثلا زابل!
اینجا هم دولت چین تقریبا همه چلو ها و خورشت های سفره جمهوری خلق رو سمت شرق سفره چیده و اگر استخونی چیزی باشه پرت میکنن سمت غرب. شهرهای مهم پکن و شانگهای و گوانگجو و هنگ کنگ و .. که همه تو نوار شرقی هستن. همه کارخانه ها و دفاتر شرکت های مهم هم سمت شرق هستن. و اگر تو نقشه نگاه کنی غرب چین کلا بیابانی بیش نیست.
البته مردم مسلمان این منطقه هر از چند گاهی اعتراضی میکنن که دولت قدرتمند چین با پتک خفه شون میکنه و هیچ دولت مسلمون و غیر مسلمون دیگه ای هم تو دنیا نه تنها محکوم نمی کنه بلکه بعضی از کشورهای خیلی مسلمون هم تماس میگیرن به دولت چین میگن داداش رودرواسی نکنی ها کمک خواستی درخدمتیم.
خلاصه این مردم بیچاره دستشون از همه جا کوتاه هست ولی قلبشون انقدر بزرگ هست که آدم رو غرق لبخندشون میکنن.
پرسیدم اینجا غذای حلال از کجا گیر بیارم؟ پشت سرش رو نشونم داد. انقدر محو تماشای بربری بودم که رستوران پشت سرش رو ندیده بودم.
نوشته بود حلال... گفت بیا تو.
یک رستوران به سبک جیگرکی های خودمون. البته بدون مگس. منو رو آورد و من نشستم. برام ورق زد. همه جای منو هم نوشته بود موسولمانجی. یکم از بقیه رستوران های اون منطقه گرون تر بود. گفت همه "کوزی اتی" یعنی گوشت گوسفند.
یکی سفارش دادم و نشستم. تو رستوران یک پسر جوون دیگه و 2 تا خانم جوون دیگه هم بودن. که البته به چشم خواهری (چون مسلمون بودن) خوشگل هم بودن. معلومه دیگه منم هر روز کوزی اتی بخورم خوشگل میشم.
خوشگل تره به ترکی گفت براش چایی ببرم؟ که شنیدم جواب دادن بونلار چای ایچمز! البته آورد که مثل چایی های چینی بی رنگ بود و گفت سیزین چای لارا چاتماز.
پسر جوونه سر صحبت رو باز کرد. اسمش صدیق بود. یکم بازپرسی کرد که چه میکنی و چند ساله ات هست وچند تا بچه داری و منم همچنین...
بعد یهو زیادی صمیمی شد گفت نماز جمعه میای؟ گفتم تو شانگهای؟ گفت آره.. گفتم راستش نه. گفت مگه مسلمون نیستی؟ گفتم چراهستم ولی نماز زیاد نیمخونم. داشت شاخ در میاورد. حوصله نداشتم براش توضیح بدم که چجور مسلمونی هستم که نماز نمیخونم و ترجیح دادم چیزی نگم تا یه وقت برداشت اشتباه نکنه وبه کل ایران تعمیم بده. برای همین گفتم من ترکی زیاد بلد نیستم در همین حد! که بی خیال شد. اما پکر و سرش رو هم به طرفین تکون داد.
می خواستم بگم مرتیکه تو خواهر مادرت اینجا بی حجاب با شلوار لی دارن میگردن واسه من آخوند بازی در نیار که دلم پره. از بس کانالهای ما نماز جمعه پخش میکنن بنده خدا فکر کرده ما همه نماز هامون رو میگذاریم سر فرصت جمعه میخونیم.
بگذریم هرچی بود فضا بهم حس آرامش میداد.
غذا رو آورد. تکه های گوشت گوسفند با پیاز تفت داده شده. که خیلی هم زیاد و چرب بود. نصفش رو آوردم الان با نودل شرق و غرب چین رو با هم قاطی کردم برای شام دارم میخورم.
بهش گفتم اکمک هم بده. این اکمک رو خیلی زور زدم تا یادم بیاد. که برگشت گفت نان ایستیسن؟
یاد شعر دکتر ذهتابی افتادم که می گفت: او کی اولده منه وردی چورک نان دئمدی..
حالا اینور دنیا یک ترک پیدا شده که به نون نه میگه چورک نه میگه اکمک و میگه نان!
و اصلا چه فرقی می کنه که آدم انقدر زور بزنه که کدومش ترکی اصیل هست کدومش فارسی اصیل؟ مهم اینه که زبونی به اسم ترکی و زبونی به اسم فارسی هنوز زنده و پابرجاست و الان مهم خوشمزه بودن نان هست و بس!
یک 100 یوانی دادم که چون دخلشون دم در بغل دست شاطر بود رفتیم اونجا که باقی پولم رو بده. اونجا شاطر در حال نان درست کردن شروع کرد یه آواز ترکی من در آوردی خوندن که:
" من از ایران اومدم و تهران و ول کردم اومدم و.."