یکی از قشنگترین روزهای زندگی در شانگهای

امروز صبح به چیاوشن sms زدم که اگر وقت داری بیام و جواب تکالیف درس DSP رو که دیشب نوشته بودم با مال تو مقایسه کنم. بهش گفتم که حدود ساعت 4 میام پیشت و اون هم گفت بیا.

این روزها تا ساعت دو نصف شب بیدار می مونم و درس می خونم. در عوض صبح تا ده می خوابم. آخه روزها اینجا خیلی سرو صدا هست و نمیشه تمرکز کرد.

امروز هوا خنک بود. اینجا وقتی هوا ابری باشه هوا خیلی خنک می شه. الان هم داره بارون میاد.

دم ورودی ساختمون خوابگاه اش بهش زنگ زدم که بیاد پایین و اسم ام رو توی دفتر سرایدار بنویسه که برم تو. طبق قانون هر مهمونی که میاد باید میزبان دفتر رو امضا کنه و مشخصات اش رو بنویسه.

تو اتاق ش کسی نبود و داشت درس می خوند. راجع به چیاوشن قبلا هم نوشته بودم. اسم انگلیسی اش کلوین هست و روزی که داشت کارلستن و قدیر رو میاورد هتل باهاش آشنا شدم و همون روز بهم کمک کرد که یخچال بخرم. شخصیت خشن و محکمی داره. موقع حرف زدن خیلی زور می زنه و مثل سامورایی ها با آدم حرف میزنه. روز اول فکر کردم نمی شه با این بشر ارتباط  برقرار کرد اما امروز نزدیک ترین دوست من شده.

چیاوشن اهل ووهان هست که تقریبا مرکز چین قرار داره و از یکی از دانشگاه های خوب چین توی این شهر لیسانس گرفته و خیلی باهوش تر از بقیه همکلاسی هاست.

کار درسی ام  ده دقیقه بیشتر طول نکشید و یکی از هم اتاقی هاش هم برگشت. چینی ها اکثرا صورت خندون و نگاه صمیمی دارن. چیزی که توی بقیه ملیت ها توی نگاه اول کمتر می تونی پیدا کنی. هم اتاقی اش هم از این مورد مستثنی نبود. از تایوان اومده بود و اول از چیاوشن برای ترجمه حرف هاش استفاده می کرد و بعد که یخ ارتباط شکسته شد سعی کرد خودش حرف بزنه. چینی ها اعتماد بنفس خیلی پایینی دارن و دانشجو ها در حد کار راه بنداز انگلیسی رو بلدن، اما خجالت می کشن که حرف بزنن.

در مورد تایوان، هنگ کنگ و ماکائو گفت که به ترتیب از ژاپن، انگلیس و پرتغال آزاد شدن و به چین ملحق شدن.

توی همین حین یکی از دوستای چیاوشن به موبایلش زنگ زد و گفت بریم  باربیکیو که من توی حرف هاش اسم ایران رو شنیدم و بعد ازم دعوت کرد که باهاشون برم و من هم با کمال میل قبول کردم. توی راه پله سه تا دیگه از دوستاش هم بهمون ملحق شدن که قبلا توی زمین فوتبال باهاشون آشنا شده بودم. بعد رفتیم به سمت خوابگاه دختر ها و اونجا هم سه تا دیگه از دوستاشون به جمع اضافه شدن.

توی راه دوستاش رو بهم معرفی کرد و برعکس. معمولا معرفی اسامی چینی خودش یک پروسه جذاب و خنده دار برای هر دو طرف هست. به چیاوشن گفتم که دوست ندارم اسم انگلیسی ات رو بگم و می خوام  چیاوشن صدات کنم. گفت چینی ها سه تا اسم دارن: اسم و فامیل و Middle name. که فامیلی برای کسایی که نمی شناسی و اسم برای همکلاسی ها ست و Middle name برای دوست های خیلی نزدیک هست. گفت تو مثل برادر بزرگتر من هستی و خوشحال میشم که چیاوشن صدام کنی.

سوار اتوبوس شدیم و توی اتوبوس هم کلی با دوستاش گفتیم و خندیدیم. بیشتر راجع به " دا جیانگ یو" .

جایی که می خواستیم بریم. نزدیک دانشگاه فودان بود. دانشگاه فودان یکی از ده دانشگاه برتر چین هست. توی راه چیاوشن برام توضیح داد که چین حدود سه هزار تا دانشگاه داره و حدود 200 میلیون دانشجو که سه برابر کل جمعیت ایران هست. دانشگاه های برتر چین به ترتیب: پکن، شانگهای، گوانگجو، ووهان ، فودان و ... بقیه رو یادم رفت!

می گفت دانشگاه USST جزو دانشگاه های متوسط چین هست و توی رده بندی شاید حدود 150 باشه.

سردر تمام  دانشگاه های چین به خط هنری اسم دانشگاه نوشته شده که چیاوشن گفت این دست خط  رهبر چین مائو هست که مجسمه اش هم توی تمام دانشگاه ها هست. مائو تا سال 1970 رهبر چین بوده و تا حدود زیادی رهبر معنوی مردم چین هست و براش احترام خاصی قایل هستن. چیاوشن می گفت علاوه بر اینکه ژنرال ارتش بوده خطاط و شاعر و خواننده هم بوده. مائو کسی بوده که چین رو از اشغال ژاپن در جنگ جهانی دوم نجات داده. تصورش خیلی سخت هست که ژاپن تمام کشور بجز جنوب و غرب چین رو اشغال کرده بود و تا ووهان توی مرکز پیش رفته بود.

باید مرد بزرگی بوده باشه که دل ملتی با این جمعیت رو به دست آورده و در برابر اشغالگرا متحد کرده. من هم با وجود تمام چیزهای منفی که قبلا راجع به مائوئیسم خونده بودم، بهش احترام می گذارم.

 بالاخره رسیدیم و برخلاف چیزی که از باربیکیو انتظار داشتم وارد یک رستوران شدیم. تازه دوهزاریم افتاد که اینجا همون جایی هست که قبلا از بابک راجع بهش شنیده بودم. یک فضای خیلی بزرگ با میز هایی که وسطشون یک تاوه برقی مستطیلی برای سرخ کردن تعبیه شده بود. مواد اولیه هم مثل سوپرمارکت توی یخچال یا توی قفسه ها چیده شده بودن و مثل سلف سرویس برای خودت هرچی دوست داشتی میگرفتی و میاوردی سر میز سرخ می کردی و میخوردی. صورت حساب هم بصورت زمانی حساب میشد و برای ما که یک میز بزرگ 9 نفره گرفته بودیم برای دو ساعت نفری 40 یوان شد.

فضا خیلی دوستانه و جذاب بود و احساس خوبی داشتم که من رو توی جمع شون پذیرفتن. چیاوشن اذیت شون میکرد و میگفت انگلیسی حرف بزنین که زبان تون خوب بشه و من گفتم بگذار راحت باشن من سعی می کنم چینی یاد بگیرم و خلاصه هر کی سعی کرد یک جمله به من یاد بده و کلی سر هر کدوم خندیدیم. یکیش خوب یادم موند: گام بی (GAM Bey) که وقتی لیوان ها رو به هم می زنن بجای سلامتی میگن. البته کسی مشروب یا آبجو نخورد و برای خنده لیوان های نوشابه رو به هم می زدیم.

من خیلی زود سیر شدم و بدون اغراق این ها هر کدوم ده برابر من خوردن. گفتم چطوری هست که شما این همه می خورین و چاق نمی شین؟ چیاوشن گفت راستش من خیلی تلاش می کنم که چاق بشم اما نمی دونم چرا نمی شم. ولی من فکر می کنم یکی از علت هاش چاپ استیک باشه چون غذا خوردن با دو تا چوب خیلی انرژی می بره . توصیه می کنم اونهایی که همه روش های لاغری رو امتحان کردن این یکی رو هم امتحان کنن. خدا رو چه دیدی شاید روش نوینی در لاغری کشف کرده باشم.

یک کاغذ روغنی روی صفحه داغ تاوه انداخته بودن که گارسون دوبار عوض اش کرد و با یک فرچه، یک نمه صفحه رو روغنی میکرد. کلا خیلی با مزه بود که مواد خام رو همونجا سر میز روی صفحه مینداختی و وقتی می پخت می خوردی.

دیگه آخرها که همه سیر شده بودن و داشتن می ترکیدن گفتن بیاین سر خوردنی های آخری که روی میز مونده شرط بندی کنیم. بعد می خواستن برام سنگ کاغذ قیچی رو یاد بدن که گفتم: سیزرز- استون- پیپر! از کارتون ایکیوسان یادم مونده بود!

یکی از خوردنی ها رو انتخاب می کردیم و هر کی می باخت باید می خوردش که سر این بازی هم کلی خندیدیم.

چند تا عکس دست جمعی هم گرفتیم و زدیم بیرون. راستی اونجا از خود " دا جیانگ" که یک جور سرکه سیاه رنگ هست هم عکس گرفتم.

وقتی رفتیم بیرون داشت بارون میومد و سه تا چتر بیشتر نداشتیم که یکی ش هم مال من بود و باعث شد فضا دوستانه تر هم بشه. از همشون تشکر کردم که من رو به جمع شون دعوت کردن و اون ها هم تشکر کردن که دعوت شون رو قبول کردم.

سوار اتوبوس شدیم و توی اتوبوس دوست تایوانی یک موضوع خیلی جالبی رو تعریف کرد. گفت خواهرم ازم خواسته که پروژه اش رو من براش بنویسم و خیلی "دا جیانگ یو". گفتم خوب خواهرت هست و باید براش انجام بدی. چیاوشن گفت آخه خواهر واقعی اش که نیست!

بعد توضیح داد که توی دوره لیسانس هر استادی میشه استاد راهنمای دو یا سه تا دانشجو که این دو یا سه نفر مثل خواهر و برادر هستن. گفتم پس خواهر تو کجاست؟ گفت من دو تا خواهر داشتم که ادامه ندادن و بعد از لیسانس رفتن سر کار.

به دوست تایوانی گفتم: خوب براش انجام بده شاید بعدا بشه دوست دخترت. گفت: آخه خیلی چاق هست و دوست اش ندارم. چیاوشن گفت: اگه خوشگل بود الان توی خوابگاه نشسته بود و داشت رو پروژه اون کار می کرد و با ما نمی اومد باربیکیو!

خلاصه نه نفری پشت اتوبوس نشسته بودیم و کلی سر و صدا می کردیم. من یک ایستگاه جلوتر باید پیاده می شدم و از همه خداحافظی کردم و تشکر.

پیاده و شدم و زیر بارون به سمت خونه قدم می زدم و به امروز فکر می کردم. بدون شک امروز یکی از قشنگ ترین صفحات دفتر زندگی ام  بود که توی شانگهای ورق خورد. هرگز صمیمیت این جمع دوستانه و فراموش نمی کنم.

 

صمیمیت در چشم های آبی

امروز ظهر رفتم پیش کارلستن و کتابم رو که بهش قرض داده بودم ازش گرفتم و یکم با هم حرف زدیم. کارلستن انگلیسی اش خوبه و معمولا وقتی با هم هستیم زیاد حرف می زنیم. البته انگلیسی اش با توجه به اینکه تا پانزده سالگی امریکا بوده خیلی خوب نیست و بعضی وقتها انقدر سر یک جمله فکر می کنه که حوصله م رو سر می بره. شاید بخاطر اینه که با آلمانی قاطی می کنه و سعی می کنه که اشتباهی آلمانی نگه.

چهارشنبه شب به دعوت خودش رفتم خونه اش و کتاب ام رو بردم که با هم درس بخونیم. حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود و وقتی رفتم فبی هم اونجا بود. داشتن عکس های سفر نیوزلند کارلستن رو تماشا میکردن. لپ تاپ رو گذاشته بودن روی قفسه کتاب و سر پا داشتن عکس می دیدن. گفتم خوب لپ تاپ رو بیار بذار رو میز بشینیم و ببینیم و گفتن: آره راست میگی چرا به فکر خودمون نرسیده بود!

حوصله ام داشت دیگه سر میرفت که عکس ها تموم شد. فبی هم که انگار زبونش رو موش خورده یک کلمه جیک نمی زد. پسره تنهایی پا شده یک ماه رفته نیوزلند واسه جهانگردی! تازه می گفت می خوام امریکای جنوبی و فیلیپین و چند جای دیگه هم برم. بعد می گفت یک جایی هست که بزرگترین آرزوم هست که برم. شرق روسیه نزدیک های شبه جزیره ساخارین. می گفت دست نخورده ترین جای کره زمین اونجاست! این بشر کله ش خیلی بوی قرمه سبزی میده و من رو یاد وطن میندازه! البته آدم دو تا پاسپورت داشته باشه که یکی اش امریکایی باشه و یکی دیگه اروپایی از این کارها هم می تونه بکنه.

بعد از عکس هم انقدر حرف های صد تا یک غاز زدیم که ساعت شد 10 و  من گفتم پس کی درس بخونیم؟ که کارلستن گفت فردا می خونیم. گفتم من ساعت 10 از خواب پا می شم و ظهر میام  پیش ات و فبی گفت تولد دعوت شده و بعد از ظهر میاد. کارلستن طبق معمول گفت من فردا باید خونه رو تمیز کنم و تا ظهر می رم ورزش می کنم و بعد دوش می گیرم و خیلی خوبه که تو همون ظهر بیای. بعدش گفتم پس الان بریم بیرون شام که فبی گفت من ساعت 6 شام خوردم و گرسنه نیستم و کارلستن گفت من چون زود بیدار می شم، زود میخوابم و چیزی نمی خورم. خلاصه زدیم بیرون و کارلستن تا وسط های راه اومد و گفت من حوصله پیاده روی ندارم و برگشت. فبی هم دنبال ایستگاه اتوبوس می گشت که با من اومد و بهش نشون دادم!  دیگه حالا کارم به جایی رسیده که به چینی ها آدرس میگم!

البته دیر وقت بود و بهش گفتم که اتوبوس گیرت نمیاد و گفت پیاده می رم. اینجا خیلی امن هست و من بارها از پنجره اتاقم  دیدم که ساعت دو یا سه  نصف شب هم یک زن یا دختر می تونه تک و تنها با لباس خیلی خیلی کوتاه از این خیابون جلوی هتل رد بشه و معمولا انقدر ریلکس هست که در حال SMS زدن با موبایل قدم میزنه.

توی خیابون بودن تک و تنها از ساعت 11 شب به بعد توی ایران با کمال تاسف برای خود من هم دل شیر می خواد چه برسه به دختر!

صبح روز بعد سرو صدا از حد معمول خیلی بالاتر رفت و ساعت 9 دیگه با صدای خالی شدن لوله های آهنی مغازه بغل هتل از خواب پا شدم. تا ظهر یکم درس خوندم و رفتم پیش کارلستن. در رو که باز کردم دیدم آقا تازه از خواب پا شده! قبلا هم که هتل بود یادم نمی آد زودتر از ساعت 11 کارلستن رو دیده باشم اما نمی دونم چرا دیشب حرف اش رو باور کردم. شاید فکر کردم اومدن به آپارتمان برنامه اش رو عوض کرده باشه. خلاصه دوباره طبق معمول گفت باید خونه رو تمیز کنم و من گفتم برام مهم نیست تو چیکار می خوای بکنی من این گوشه می شینم و درس ام رو می خونم و ساعت حدود 3 بریم نهار بخوریم گفت پس من ساعت 2 میرم ورزش می کنم و بعد می رم حموم و بعد ساعت 3 با هم می ریم بیرون.

خلاصه من شروع کردم به درس خوندن. آپارتمان کارلستن مثل بقیه آپارتمان های شانگهای داخل یک مجتمع آپارتمانی بزرگ هست که اینجا خیلی فضای قشنگ و سرسبزی هم داخل محوطه بین بلوک ها هست. حدودا 60 یا 70 متر هست و 4000 یوان ماهیانه کرایه اش هست.

هوای بیرون خیلی گرم بود و من با شلوارک اومده بودم. توی راه هم یکی دو نفر ذل زده بودن به پشم و پیل ساق پای من، انگار که اومدن پارک ژوراسیک!

کارلستن خونه رو انقدر سرد کرده بود که داشتم میلرزیدم. استرس اینکه دستشویی ام بگیره هم نمیگذاشت خوب تمرکز کنم. آخه اصلا نمی تونم تصور کنم که روی دستشویی فرنگی بشینم که یکی دیگه قبلا روش نشسته باشه. وقتی میرم بیرون حتما قبلش دستشویی میرم و البته رحمت به  پدر و مادر اون کسی که این دستشویی سر پایی ها رو اختراع کرده هم میفرستم. واقعا خیلی بهداشتی هست و بدون تماس کارت راه میافته.

تمام این مدتی که من در تکاپوی تمرکز روی درس بودم، کارلستن هم تظاهر به درس خوندن می کرد و هر چند وقت یک بار هم یک بحثی مینداخت و حرف میزد. راجع به برادرش که توی امریکا توی یک شبکه تلویزیونی خبرنگار هست و راجع به افغانستان مینویسه و براش از آدم های ناشناس ایمیل های تهدید آمیز میاد. راجع به خواهرش که توی اوهایو طراح هست و هزار تا چیز دیگه. درضمن هی می رفت و میومد و اینجا و اونجا رو دستمال می کشید. جالب اینجاست که همه جای خونه هم خاک هست. میگه اینجا جمعیت زیاد هست و پرز توی هوا زیاده! هر وقت هم زنگ می زنی به این بشر می گه می خوام خونه رو تمیز کنم. قدیر سر همین موضوع باهاش بحث اش شده بود. هرچند که این موضوع یک بهانه بوده و کلا این دو نفر هیچ سنخیتی با همدیگه ندارن.

ولی در کل خیلی زیاد از حد و بدون راندمان، سوزن اش روی تمیز کردن گیر کرده. این رفتارش بیشتر من رو یاد مامان یا ورژن شدیدترش خاله م میندازه که از کله سحر تا بوق سگ در حال تمیز کردن خونه هستن و همیشه هم خونه به نظر به هم ریخته است.

ساعت شد سه و کارلستن تازه شروع کرد به درس خوندن. بهش گفتم نرفتی ورزش؟ گفت میرم! من هم رفتم با لپ تاپش ایمیلم رو چک کردم و یک ربع بعد خیلی گرسنه م بود.

خارجی ها هم مثل ما نیستن که از در وارد نشده برات چایی و خوردنی بیارن و انقدر بریزن جلوی مهمونشون که بخوره و بترکه. یک لیوان آبی که توی خونشون می خوای بخوری رو هم خودت باید بری آشپزخونه و یک لیوان بشوری و آب بخوری. یا اینکه با خودت از بیرون آب معدنی بگیری و بیاری که از تشنگی نمیری.

خلاصه دیدم این بشر فقط نوید آینده میده، گفتم من دیگه برم. گفت من می خواستم با هم بریم نهار. گفتم خوب بیا بریم. گفت آخه هنوز ورزش نکردم و سه روزه حموم نرفتم! گفتم خوب چرا؟ گفت آخه تو توی همون اتاقی که من ورزش می کنم داشتی ایمیلت رو چک می کردی!

خوب شد دستشویی نرفتم وگرنه می گفت واسه اینه سه روزه حموم نرفتم!

گفتم چون کتابی که از اینترنت خریدی هنوز نرسیده تا فردا کتابم رو بهت قرض می دم و اون هم اصلا تشکر نکرد و مثل بز رفت توی اتاق و شروع کرد به ورزش احمقانه ش. من هم برگشتم خونه.

توی راه به این موضوع داشتم فکر می کردم که با وجود اینکه با کارلستن هم سن هستم و بخاطر بهتر بودن زبان انگلیسی اش حرف های بیشتری با هم میزنیم و بهتر همدیگر رو می فهمیم، چرا صمیمیت توی ارتباط ما برقرار نمیشه؟ صمیمیتی که توی همون ارتباط اول با چینی ها توی نگاه شون میتونی بخونی و با هندی ها و حتی قدیر با تمام آب زیرکاه بودنش!

شاید یکی از علت هاش همین سن و سال باشه و به هر حال 25 سالگی سنی هست که آدم ها دلشون پاک تر هست نسبت به 30 سالگی. دلیل دیگه ای که به ذهنم رسید این هست که تا حالا صمیمیت رو توی چشم های سبز و آبی ندیدم و اگرهم وجود داشته باشه نمی تونم تشخیص بدم.