حکمت

بالاخره کاسه صبرم لبریز شد و به هماهنگ کننده گروه ایمیل زدم و شکایت هتل رو کردم. کلی هم پیاز داغش رو زیاد کردم. اون هم زنگ زد و پیگیری کرد و بالاخره بعد از 2 روز اینترنتم وصل شد!

دیشب دیر خوابیدم و امروز ساعت 11 با صدای خروس سوپرمارکت بغل هتل از خواب پا شدم. خروس باحالیه، تا 10 میخوابه. فکر کنم بچه محل باشه. کلی هم گریس مالیش کردن که نخونه ولی خوب گریسش چینی هست و تا وسط قوقولی رو میاد یهو تخلیه میشه... بیچاره رو پاشو بستن و هی میدن بخوره. شکم چند نفر رو میخواد سیر کنه خدا میدونه.

دیروز رفتم تاریخ بلیط برگشتم رو ok کنم. آخه OPEN بود. دیدم هوا داره گرم میشه گفتم تا گرمتر نشده برم. دیروز اینجا شرجی بود. و تا حدودی آلوده. البته آلوده سوسولی. نه مثل آلودگی های مشتی و پر ملات تهران که نفست بالا نیاد. جالبه که اینجا از این تابلو های سنجش آلودگی هم ندارن. البته ما که داریم جز ضد حال زدن به ملت چه سودی داره؟ کدوم کاسبی میتونه وقتی هوا آلودست بمونه خونه؟ بعد باید باد هوا بخوره. که الان اون رو هم نمیشه خورد چون آلودست.

هوا که گرم میشه مینی ژوپ ها هم از تو کمد میان بیرون. عجب علاقه ای دارن خانم ها به کوتاه پوشیدن. البته بنده و هر ذکرالعنصر دیگه ای استقبال میکنیم از این موضوع. ولی برام جالب هست که علاقه اناث به کوتاه پوشیدن از علاقه ذکور به کوتاه پوشیده دیدن بیشتره.

باید دفتر Southern China Airline رو توی شانگهای پیدا میکردم. که توی گوگل مپ گشتم و 4 تا بود.(که بعدا فهمیدم خالی بندی بوده و یکی بیشتر نیست) خلاصه نقشه رو روی کاغذ کشیدم و راه افتادم. 2 تا اتوبوس باید عوض میکردم و حدود 1 ساعت  و50 دقیقه هم زمان میبرد. اتوبوس اول رو قبلا هم سوار شده بودم. اما اتوبوس دوم جدید بود. تلویزیون توی اتوبوس داشت سخنرانی رهبر چین رو به خورد ملت میداد. حرف میزد و کلی آدم خط کش قورت داده جلوش نشسته بودن و کف میزدن. مردم توی اتوبوس رو نگاه کردم ببینم واکنش شون چیه. که دیدم اصلا کسی به خاویارش حساب نمیکنه. فقط من داشتم میدیدم.

اتوبوس از نانجینگ غربی رد میشد که نسبتا منطقه خیلی شلوغی هست و کلی هم ترافیک بود. البته به این ترافیک شبکه پیام میگه ترافیک روان. کوچه های اون منطقه چون ساختمون های سبک اروپایی داره جالب هستند. چند جا دیدم که گروه عکسبرداری دارن از یک مدل لباس عکس میگیرن. دختره رو سقف یک ماشین ایستاده بود و ژست میگرفت و اونها چیک و چیک فلاش میزدن.

یکم که حس کردم باید نزدیک شده باشم شروع کردم اسم خیابون ها رو خوندن. اما هرچی میرفت جلو نمیرسید. یکم نگران شدم که نکنه رد شده باشم یا مسیر اتوبوس تغییر کرده باشه. از بغل دستیم که یک پسر جوون با کراوات و عینک ته استکانی بود پرسیدم. که گفت Sorry, I’m from Taiwan.

با این نسبت جمعیتی احتمال اینکه بغل دستی ات چینی نباشه یک درمیلیون هم نیست. ای بر پدر احتمال... البته احتمال خودم به عنوان یک ایرانی اینجا یک به میلیارد هست.

پا شدم رفتم از راننده سوال کردم که یکم تمرکز کرد که من حس کردم اسم خیابون رو نشنیده که نگو داشت فکر میکرد 2 به انگلیسی چی میشه. و گفت 2 ایستگاه مونده. اما بازم بهش اعتماد نکردم و از یک خانمی سمت چپم پرسیدم. گفتم این تایوانی حداقل میاد تو بحث کار ما راه میفته. که کلا همه ی اتوبوس اومدن تو بحث و راننده هم هی بر میگشت عقب یک چیزی میگفت و دوباره اینها میگفتن و من فقط اسم خیابون ها رو که میون جملاتشون میگفتن میفهمیدم. خلاصه رسیدیم به خیابون هوواشان و خانمه گفت پیاده شو. البته من میدونستم که ایستگاه بعد از هوواشان باید پیاده شم. اما ترسیدم همه اهل اتوبوس هلم بدن بیرون و گفتم به درک یک ایستگاه پیاده میرم.

اینجا تا حالا نیومده بودم. خیلی جای خوشگل و باحالی بود. یک معبد قدیمی هم توی ضلع شمال شرقی چهار راه بود که کلی ازش عکس گرفتم. معبد جینگ آن. ورودیش 30 یوان بود. از دم در نگاه کردم دیدم حس معبد رفتن نیست. آخه من امامزاده صالح تا حالا نرفتم اینجا برم بگم چی؟

خلاصه به راهم ادامه دادم و دیدم این خیابون Urumqi رو که این آفیس مادر مرده باید توش باشه رو پیدا نمیکنم. از یک آقایی که داشت جلو مغازش چرت میزد پرسیدم که تابلو جلوش رو نشونم داد روش نوشته بود Wulumqi ولی این هر دو رو یک جور میخوند! تازه فهمیدم چقدر میشه بیشتر توی این شهر گم شد!

اما خبری از آفیس نبود. جلوتر نمایندگی لامبورگینی بود که 2 تا ماشین خوشگل زرد و سبز توش گذاشته بودن. رفتم داخل ساختمون و از اطلاعات پرسیدم که به چینی یک چیزایی گفت بعد دید نمیفهمم اومد بیرون دم در و با انگشت راهی رو که اومده بودم نشونم داد. خلاصه من برگشتم تو همون مسیر ولی بازم چیزی ندیدم. کاور بلیطم رو که روش به چینی و انگلیسی اسم ایرلاین رو نوشته بود به هر مغازه ای نشون دادم انگار عکس یک مجرم سابقه دار رو دارم نشون میدم عقب عقب میرفتن و سرشون رو به طرفین تکون میدادن.

تا اینکه توی پیاده رو 2 تا جوون خوش تیپ پسر و دختر رو دیدم که ازشون پرسیدم و پسره یکم چپ و راست رو نگاه کرد و گفت Maybe moved. راست میگه چرا به فکر خودم نرسیده بود! گوگل مپ هست قرآن که نیست.

خلاصه شروع کردم تماس گرفتن با شماره تلفن روی بلیط. توی اون خیابون شلوغ که صدا به صدا نمیرسید اپراتور شروع کرد توضیح دادن که برای فلان کار شماره 1 برای فلان شماره 2 برای فلان... خلاصه تا 9 و 0 هم رفت و تموم نشد برای # و * هم هرکدوم یک مورد گفت. حالا تو اون شرجی داشت از گوشم آب میچکید. دیدم گوشیم داره خیس میشه. قطع کردم و بیخیال شدم.

گفتم بر میگردم و یک روز دیگه میام. که ایکاش برمیگشتم.

توی مسیر اون دور دورا یک مغازه ای شبیه آژانس هواپیمایی به چشمم خورد. گفتم لابد خودش هست. آخه اینجا برخلاف ایران که مثل قارچ همه جا آژانس مسافرتی هست یک دونه آژانس هم تا حالا ندیده بودم. که رفتم تو و خانمه گفت این هواپیمایی رو شامل نمیشه. و گفت این طرفها آژانس دیگه ای نیست. اگه ایران بود حرفش رو باور نمی کردم. اما این راست میگفت.

خلاصه اومدم که برگردم. توی ضلع مقابل چهار راهی که معبد جینگ آن توش بود یک برج خیلی بلند که انگار تازه افتتاح شده بود درش باز بود و انگار واحد هاش رو برای بازدید و فروش گذاشته بودن. کلی هم دختر خانم شیک، با لباس فرم و لبخند مصنوعی توی قسمت رسیپشن ایستاده بودن که مردم رو راهنمایی کنن. اما خلوت بود و کسی نبود. داشتم داخل رو نگاه میکردم که یکی از همون دختر خانم ها دم در بهم گفت May I Help you? . بنده هم به حکم غریزه  نگفتم نه و نقشه کذایی رو که رو کاغذ داشتم بهش نشون دادم. گفت بیا داخل شاید همکارام بتونن کمک کنن. من هم پر رو بازی در آوردم و بلیطم رو نشون دادم و گفتم از اینجا رفتن و آدرس جدیدشون رو نمیدونم این هم شماره تلفنشون!

خلاصه بندگان خدا و با تلفن همونجا با دفتر هواپیمایی تماس گرفتن و آدرس رو به چینی روی کاغذ برام نوشتن. بعد نقشه آوردن و بهم گفتن با کدوم خط مترو باید بری و اسم ایستگاه ها رو هم برام نوشتن. که یکهو رئیس شون سر رسید و مثل جمع گنجشک هایی که به طرفشون سنگ پرت شده باشه همه پر کشیدن رفتن پشت پیشخون خودشون.

ازشون تشکر و خداحافظی کردم و تو دلم خوشحال شدم که رئیس زودتر سر نرسید. اما هنوز راه درازی باید میرفتم. 2 تا خط مترو باید عوض میکردم. خلاصه کله شقی باعث شد تصمیم بگیرم امروز کار رو یکسره کنم.

متروی شانگهای یک برتری نسبت به اتوبوس داره و اون هم اینه که ایستگاه ها و علائم به انگلیسی هم نوشته شده. ولی عظمتی داره برای خودش. میتونم بگم زیر شانگهای یک شهر دیگه هست به اسم شبکه مترو.11 خط . توی ایستگاه هایی که دو یا سه خط با هم تقاطع دارن مثل سالن یک فرودگاه بزرگ میشه.

کارت بلیط داشتم. اینجا وقتی وارد میشی کارت میزنی و هزینه وقتی خارج میشی با توجه به اینکه از کجا خارج شده باشی ازت کم میشه. اگر کارت بلیط نداشته باشی هم میتونی با دستگاه های اتوماتیک مسیرت رو مشخص کنی و با توجه به ایستگاه مقصد کارت بلیط با هزینه مشخص میگیری. وبعد از اینکه رسیدی درخروج برات باز نمیشه تا اون کارت رو پس ندی. و مثل مترو تهران کلی کارت بلیط مترو بصورت زباله به جا نمیمونه.

ایستگاه مورد نظر پیاده شدم. بازم رنگ شهر عوض شده بود.حس ام میگفت خیلی از هتل دور شدم و زیادم بیراه نمیگفت. خیابون شیک و تمیزی بود. میخورد بالا شهر باشه. دیگه آدرس رو به چینی داشتم و حتی از سوپور جارو بدست محل هم میتونستم سوال کنم. شماره اش 183. که داشتم پلاک ها رو میخوندم و جلو میرفتم. هیچوقت فکر نمی کردم یک روز تو شانگهای دنبال شماره پلاک بگردم. خلاصه  با پرس و جو بالاخره پیداش کردم. یک دفتر کوچولو موچولوی 30، 40 برگی (ببخشید متری).

رفتم طبقه بالا و بلیط و پاسپورت رو دادم و بلیط با تاریخ جدید رو گرفتم. همین! 3 ساعت فدای 10 دقیقه!

حالا باید برمیگشتم! اصلا نمیدونستم کجا هستم! فقط میدونستم هنوز تو شانگهای هستم. با خودم گفتم من که دیگه عمرا این طرفها پیدام بشه پس بهتره یکم اینجا ها رو بگردم بعد از همون راهی که اومدم بر میگردم. جای جالبی بود و پر از خارجی. منطقه Luwan. قبلا شنیده بودم اینجا گرون ترین جای شانگهای هست. تو مایه های جردن. البته جردن فقط اسمش با کلاس هست و خیابون هاش مثل بقیه جاهای شهر درب و داغون هستن و پر از مصالح ساختمانی.

اینجا دلت میخواست روی سنگفرش پیاده رو غلت بزنی. ریخت و قیافه آدم هاش هم فرق میکرد. حتی جنس کفش و لباساشون! (ندید بدید)

آره دیگه گرسنگی امون نداد و سرو ته کردم. قرار بود 2 ساعته برم و برگردم الان 4 ساعت  بود ویلون بودم. عذاب وجدان درس نخوندن هم داشت آزارم میداد.

خلاصه تو مسیر برگشت کلی از مترو شانگهای عکس گرفتم که توی یادداشت بعدی میگذارم. الان حس عکس لود کردن نیست.

بعد رسیدم به نقطه ی صفر! یعنی همون جایی که اتوبوس ناشناخته رو سوار شده بودم و رفته بودم Wulumqi. باز شکمم شروع کرد پیرهنم رو کشیدن و پاشو کوبیدن به زمین که من غذا میخوام. البته حق داشت ساعت 5 بود و من از 12 بیرون بودم.

گفتم میرم همون رستوران همیشگی. شماره اتوبوسش رو قبلا نوشته بودم 576. ایستگاهش باید همینجا می بود. اما نبود. داشتم تصمیمم رو عوض میکردم که اتوبوس اومد از جلوی ایستگاه رد شد و زبونش رو برام در آورد و رفت. گفتم پس یک ایستگاه دیگه باید باشه. داشتم میگشتم که راننده این اتوبوس های تور درون شهری شانگهای ( از این ها که سقف ندارن ) توی پیاده رو داشت سیگار میکشید اومد گفت میتونم کمکت کنم؟ فهمیدم خیلی شکل علامت سوال شدم که یارو دلش سوخته. بعد گفت باید حدود 5 دقیقه بری بالاتر اونجاست. اما نگفتم به کدوم سمت و اون هم نپرسید! از دور دیدم اتوبوس ایستاده و مثل این سنجاب توی عصر یخی که بلوطش رو پیاده کرده باشه بصورت Slow Motion  با آغوش باز دویدم به سمت اتوبوس و بغلش کردم. اصلا نگاه نکردم ببینم به کدوم سمت میره. خلاصه اتوبوس راه افتاد و 2 تا ایستگاه که رفت حس کردم دارم خلاف جهت حرکت میکنم. از روی تابلو های خیابون ها که E و W یا N و S دارن میشد فهمید که زاییدم. خواستم پیاده شم اما گفتم شاید دور بزنه. خلاصه 6 تا ایستگاه دیگه هم رفت و توی همه ای دور برگردون ها دل خسته ی من رو شکست و دور نزد. تلویزیون داخل اتوبوس داشت کارتون اون موش کور سیاهه رو که زمین رو میکند و هی از یک جا سرش میومد بیرون رو میداد. یاد بچه گی هام افتادم و محو تماشای کارتون شدم. یهو به خودم اومدم دیدم دیگه برای پیاده شدن دیر شده چون ممکن بود ایستگاه برگشت درست مقابل ایستگاه رفت نباشه و من هم چوب خط اشتباهاتم برای امروز پر شده بود. گفتم میرم تا ایستگاه آخر و برمیگردم. خلاصه اتوبوس هم نامردی نکرد و همینجور در جهت مخالف میرفت. از روی پل کابلی رد شد رفت اون طرف رودخونه. به یک رودخونه دیگه رسید اون رو هم رد کرد... قسم خورده بود ته دیگ شانگهای رو در بیاره.

ساعت 6 بود که رسید ته ایستگاه. دیگه نشیمنگاهم کرخ شده بود. تازه باید همه این مسیر رو دوباره میدیدم... وقتی دوباره رسید به نقطه ی صفر و رفت به همون مسیری که - اگه من عقل و بار درست و حسابی داشتم - باید میرفتم فهمیدم که همش 3 تا ایستگاه و 15 دقیقه فاصله داشتم.

وقتی رسیدم حس کردم به وطنم رسیدم. تازه فهمیدم که هنوز برای اینکه بگم شانگهای رو میشناسم خیلی جوجه ام. این اعتماد به نفس کاذب خیلی وقت ها کار دستم میده..

بعد برگشتم خونه و دیگه ساعت 8 شب بود. ایمیلم رو چک کردم دیدم خانم هوانگ ایمیل زده و پایان ترم رو اعلام کرده. یک هفته زودتر از اون موقعی که من بلیط گرفتم... میمردی صبح ایمیل میزدی؟

پس ماجرای امروز وسر جاش نبودن دفتر هواپیمایی  حکمتی داشت و نشونه ای بود برای اینکه برگردم ویک روز دیگه برم...

زیر آسمان کره زمین

 از قبل نوشته شده... 

  

وقتی تو جمع مردم میرم حس میکنم بیشتر به خودم نزدیک میشم و هرچی که اینجا مینویسم از مکالمات خودم با خودم توی اتوبوس و کلا بیرون از خونه است. (غلط نکنم دارم دیوونه میشم. هر چند که قبلا هم خیلی عاقل نبودم!) 

 

امروز داشتم فکر میکردم اگر یک نفر از یک سیاره دیگه بیاد کره زمین، توی وبلاگ زیر آسمان کره زمین اش مینوسه : انسان ها چشم های بادومی و صورت های گرد دارن.موهای سرشون صاف و بدون حالت هست و ریش و پشم ندارن و به زبونی با هم حرف میزنن که اسمش چینی هست. بجز یک سری اقلیت که بعضی هاشون موهای بور دارن، بعضی دیگه چشم های درشت و بعضی ها هم ریش و پشم. و این اقلیت به زبون های ناشناخته مختلفی با هم حرف میزنن.

وقتی جمعیت چین رو با بقیه دنیا مقایسه می کنی به این نتیجه میرسی. 1.5 میلیارد نفر در مقابل 6.5 میلیارد نفر میشه تقریبا یک به چهار که البته ¾ ام دیگه هم باز یک چهارم ژاپنی و کره ای و آسیای جنوب شرق و چینی های مهاجر تو کشورهای غربی و یک چهارم دیگه هم هندی هستند. یعنی با علم احتمالات اگر 4 تا از نوع بشر دور یک میز نشسته باشن یکشون چینی، یکیشون هندی و دوتای دیگه یکی از کشورهای آسیای جنوب شرق و نفر چهارم میتونه از هرجای دیگه دنیا (و با احتمال 4 درصد از ایران ) باشه!

اینجا میتونی خودت رو جای هر ملیتی در حوزه ی نفر چهارم جا بزنی.

بیخود نیست که چینی ها دلشون میخواد باهات عکس بندازن. خوب ما در مقابل اینها بمنزله گونه های کمیاب ودرحال انقراض نوع بشر هستیم. باید چند تا ازمون خشک کنن (تاکسیدرمی) بگذارن تو موزه هاشون. هر چند وقت یک بار هم بچه مدرسه ای ها رو گردش علمی بیارن نشون بدن که وقتی بزرگ میشن اینجوری ندید بدید بار نیان! 

 

ولی خودمونیم! با اون مایملک  ناچیزی که بنده توی استخر افتخار زیارت اشون رو داشتم، این ها عجب زاد و ولدی کردن. فلفل نبین چه ریزه ... ماشالله.

 

ولی سیاست تک فرزندی خوب کنترل شون کرده. همکلاسی های من که اکثرا تنها فرزند خانواده هستند و بقول خودشون Isolated. این یک کلمه رو همه چینی ها بلدن. و چون این سیاست از 1965 اجرا میشه ، شامل پدر و مادرشون هم میشه. برای همین از داشتن خاله و دایی و عمه و عمو هم معاف هستن. البته این شامل همه نمیشه. بعضی از همکلاسی ها خواهر و برادر دارن. که انگار برای داشتن فرزند دوم به بعد موقع تولد یک جریمه ای به دولت پرداخت میکنن و بعدش هم پول بیمه و مزایای دیگه که اگر برای دیگران مفتی باشه رو برای اون فرزند اضافی باید شخصا پرداخت کنند. و این ها یا یک فرزند یا 3 تا و بیشتر دارن. چون وقتی جریمه ی دومی رو میدن شیر میشن و دل گنده...

و چه فرهنگ لغت غنی ای از زبان چینی بلا استفاده مونده. آخه چینی ها مثل ما و برخلاف غربی ها برای عمه و خاله و زن عمو و زن دایی یک کلمه aunt و برای دایی و عمو و شوهر خاله و شوهر عمه یک کلمه uncle نمی گن و برای هرکدوم جداگونه کلمه دارن. تازه اینها از ما بدتر برای 2 تا مادربزرگ و 2 تا پدربزرگ هم 4 تا لغت جداگونه دارن. و خیلی جالب هست که برای خواهر و برادر به جهت بزرگتر و کوچیکتر بودن از خودشون هم 4 تا کلمه جداگونه استفاده میکنند.

 

 

وقتی اعداد و ارقام رو نگاه میکنی 20 میلیون نفر ( یا بقول خود چینی ها 30 میلیون نفر) برای یک شهرشانگهای زیاده و بعد میگی پس 12 میلیون نفر( یا بقولی 18 میلیون نفر) هم برای تهران عددی نیست.

آخه برادر من.. این 20 میلیون نفر از 1.5 میلیارد نفر هستند. یعنی 1.3 درصد از جمعیت یک کشور. که با این مقیاس جمعیت تهران باید بشه 910 هزار نفر!

ولی تهران ما 20 درصد یعنی یک پنجم جمعیت یک کشور رو توی خودش جا داده که واقعا حق داشت اون همکلاسی چینی ام که وقتی این جمعیت ها رو ازم پرسید و بهش گفتم ساکت شد و یک جوری نگام کرد که معنی اش این بود که یا من خیلی بلانسبت هستم یا اینکه فکر کردم اون خیلی بلانسبت هست.

و از همه مهمتر وسعت این شهر هست که توی هر یک کیلومتر مربع 3000 نفر زندگی می کنند درحالی که این عدد برای تهران تقریبا چهار برابر یعنی 11000 نفر هست!

و 11 خط متروی سریع السیر به طول 400 کیلومتر که هنوز در حال توسعه به 20 خط هست. در مقایسه با 3 خط و نصفی مترو 120 کیلومتری لاک پشتی که هر روز هم سر این که کی رئیس ترهست توش دعواست.

نمی گم اینجا خیلی جای خفن و باحالی هست. برعکس اینجا کاملا عادی هست و همونطوری هست که باید باشه. منتها اونجا دیگه...

چند روز پیش یک اتوبوس رو فقط سوار شدم که برم تا آخر خط اش و برگردم. چون مسیرش از یک جایی میگذشت که دلم میخواست ببینم. فکر نمی کنم اون منطقه روی هیچ توریست خارجی رو به خودش دیده باشه. یک جایی بود رحمت به کوچه پس کوچه های ته جوادیه و بریونک و شمرون نو... یا منبع وامامیه و سرخاب تبریز یا کوت عبدالله اهواز (بقیه شهرا جزو دره های ندریده بنده هستند)

قصدم توهین به دوستایی که این جا ها زندگی میکنن نیست ها خودم هم بزرگ شده ی پایین شهرم ولی انصافا محله های در پیتی هستن دیگه با ادعا که خوشگل و با کلاس نمیشن!

خلاصه اینجا ها هم دست کمی از اون محله ها نداشت ولی شدیدا در حال رشد و بازسازی بود. ولی دود رشدش تو چشم اهالی محل نبود. پروژه های کاملا تعریف شده. اطراف همه دیوار تمیز و صاف و نما دار و رنگ شده با حفظ حریم پیاده رو. ولی هیچکدوم جلوش تابلو دهن پر کن یا شماره انداز کانت داون و خالی بندی "دوهزاروهشتصدونودودو روز مانده به پایان پروژه" نبود. تو کانالهای تلویزیونشون هم ندیدم راجع به این پروژه ها حرفی باشه و مثلا یکی با صدای لولو خورخوره  بیاد بگه :" با عنایت پروردگار و همت غیور مردان این مرزو بوم، پروژه احداث یک فروند مستراح عمومی..." .

اصلا ملت رو سنه نه؟ خوب بسازین درست که شد می بینن دیگه.

یک جاهایی نزدیک ساحل غربی  رودخونه  Huangpu که میشه منطقه شمال پودونگ و برج تلویزیونی مروارید جهت دار(Oriental pearl TV tower) ) ما که نفهمیدیم سرآخر اسمش کدومه)، یک منطقه ی خیلی بزرگ برجهای مشابه پودونگ درحال ساخت هست. که اگر تکمیل بشه بجای یک طرف، دو طرف رودخونه پر از برجهای تجاری میشه.

راستش نمیشد عکس بندازم چون تو اون منطقه خارجی بودنم مثل زیگیل تو چشم بود. 

 

(الان که تو کتابخونه هستم و دارم این یادداشت رو لود میکنم کلی عکس از اون منطقه گرفتم که گذاشتم ته این یادداشت ببینید) 

اما دیگه اینجا سال هاست که رکوردزنی های خودمو خرکن رو مثل غربی ها و ژاپنی ها گذاشتن کنار. الان دیگه پروژه بلندترین برج و اینجور چیزها رو فقط تو کشورهایی مثل امارات و عربستان و.. میتونی پیدا کنی. که البته کیسه دوزی غربی ها برای پول نفت هست. ما هم یک برج میلاد داریم که قرار بود تو این مسابقه باشه ولی بعلت بموقع نرسیدن وایاگرا 10 – 20 سالی دیر علم شد. ولی خوب که چی؟

بلندترین برج آلمان توی فرانکفورت هست که از برج میلاد ما کوتاه تره ( Fernmeldeturm با بلندی 256 متر و برج میلاد ۴۳۵ متر) اما پرجمعیت ترین شهر این کشور 85 میلیون نفری فقط 3.5 میلیون نفر جمعیت داره! 

 

البته شانگهای و کشور چین هم کلی برج تو برنامه اش هست که ارتفاع شون بالای ۴۵۰ متر هستند ولی قطعا  برای رکورد زنی نیستند چون از بلندترین برج کشور چین و شهر شانگهای که ۴۹۲ متر هست کوتاهترن و هدف جذب سرمایه خارجی هست. 

 

اینجا رو ببینید(اینجا برج میلاد رو آدم حساب نکردن)


اینجا رو ببینید(اینجا برج خلیفه و چندین برج دیگه رو آدم حساب نکردن که میلاد به زور چهارم بشه)   

 

الان مسابقه کشورها توی بهترین خدمات شهری. بهترین رنکینگ دانشگاهی. بیشترین تولید علم. بالاترین شانس زندگی (life expectance) و این جور چیزها هست.

نمودارهای آماری این چیزها رو میشه به راحتی توی google پیدا کرد (اینجا) و کشورها رو با هم مقایسه کرد. مثلا همین آخری یعنی شانس زندگی که خیلی از عوامل خوشبختی بشر رو تو دل خودش جا داده برای آلمان 80.1 برای چین 73.1 و برای ایران 71.4 هست. تو نگاه اول زیاد با هم فرقی ندارن اما تو سنین بالا ثانیه ها هم برای آدم با ارزش میشن.

یک کشور بخاطر داشتن ساختمون های مدرن و برج های خفن پیشرفته نیست.این ها بدرد توریست های ندید بدیدی مثل من میخوره که زرت و زرت عکس بندازن. اگر فکر میکنید اشتباه میکنم برید روی پل ولایت (تقاطع نیایش و چمران) رو به جنوب بایستید و از این که تو یک شهر پیشرفته دارید زندگی میکنید لذت ببرید.

ول کن بابا حال داری. گوشمون از این حرف ها پره.

خودم هم حوصله ام سر رفت.  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این هم یک جای خیلی جالبی بود که حیفم اومد عکس نگیرم. خوب دقت کنید ببینید مشکل اینجا چیه؟  

 

  

 

وقتی چراغ عابر قرمز بشه ... قاعدتا ماشین ها باید خودشون رو بکوبن به دیوار...