رفتم این جیگرکی سر کوچه، شام خوردم و برگشتم. حس غذا درست کردن نبود. تازه فهمیدم که کلی از این غذاخوری های اسلامی دور و بر من هست. یکی اش تقریبا 100 قدم با هتل فاصله داره. اوایل فکر میکردم این کلاه آشپزی هست سرشون، نگو کلاه مسلمونی بوده... آخه ما که مسلمونیم، یک جور دیگه سرمون کلاهه...
دو سه باری هست که اونجا غذا می خورم. آخه انقدر در پیت هست که رغبت نمیکنی بری تو. بار اول هم گشنگی عقل از سرم پرونده بود و به خودم اومدم دیدم پوزم رفته تو آخورشون.
بعضی هاشون دیگه کثافت از در و دیوارشون بالا میره. اینجا با اینکه ظاهرش درب و داغون هست ولی سر و وضع شون تمیزه. یک رول کاغذ توالت هم گذاشتن دم در که موقع رفتن، یک تیکه بکنی و دک و پوزتو تمیز کنی. کلا تو چین رستوران های با کلاس هم جعبه دستمال کاغذی سر میز نمیگذارن. من هم دیگه ریسک نمیکنم و هر وقت میخوام برم بیرون جیبام رو پر دستمال میکنم.
ضمنا اینجا برخلاف اون بربری پزی، خانم هاشون حجاب دارن. زبون این ها رو اصلا نمی فهمم. نه چینی حرف میزنن نه ترکی...
جاهای دیگه ی شانگهای هم از این غذاخوری ها فراوون هست. همه به همین سبک. دم در یک اتیکت چسبوندن که روش عکس یک مسجد شبیه ایاصوفیا ترکیه است و به عربی نوشته : اشعر الاکل المسلمین... و بعضی وقت ها هم یک دایره که توش نوشته حلال. یک دیگ آب جوش هم دم درشون هست که آب گوشت رو از توش برات میارن بعنوان استارتر.
جامعه مسلمونهای اینجا مثل خیلی از جاهای دیگه دنیا طبقه فقیری هستند و بهتر از این از دستشون بر نمیاد. قیمت غذاها هم از پرسی 6 یوان تا نهایتا 30 یا 40 یوان بیشتر نمیشه. خیلی از چینی های غیر مسلمون هم میان و اینجا ها غذا میخورن. بیشتر گوشت کبابی که اینجا به سیخ چوبی هست.
تو مسیر 20 دقیقه ای دانشگاه از هر 10 تا مغازه 9 تاش غذاخوری هستند. بیشتر تو همین سطح. بعضی هاشون یک تشت بزرگ میگذارن دم در که توش یک جونورهای سیاه در حال وول زدن هستند. یک شیلنگ هوا هم توی تشت میزارن مثل آکواریوم. بعد از توش این جونورهای شاخ دار رو میگیرن به سیخ میکشن تازه تازه به خورد خلق میدن. من بیچاره هم مجبورم هی از این ور خیابون برم اونور خیابون و پیاده رو عوض کنم که این موجودات رو نبینم.
امروز هوای شانگهای حسابی گرم شد. الان که از غذاخوری برمیگشتم (ساعت حدود 11 شب) یک باد خنکی توی صورتم میخورد که یاد شاهگلی تبریز افتادم. شبهای تابستون، باد خنک ... هواش جون میداد واسه قدم زدن...
الان که دیگه افتادم تو شمارش معکوس برگشتن، حس میکنم ممکنه یک روز دلم واسه اینجا هم تنگ بشه. حس جالبیه وقتی فکر میکنی داری توی خاطرات آینده ت زندگی میکنی. انگار داری خواب می بینی و میدونی که خوابی.
به هر حال این هم صفحه ای از دفتر زندگی من هست که این بار توی شانگهای رقم میخوره.