هنوز اینترنتم وصل نشده و اومدم کتابخونه دانشگاه.
تو راه که میومدم از یک مغازه ای ۲ تا کارت تلفن اینترنشنال خریدم که قیمتش میشد ۵۰ یوان. ۱۰۰ یوان به یارو دادم ۴۰ یوان بهم برگردوند. گفتم : ووشی یعنی ۵۰ . که خیلی با اکراه ۱۰ یوان دیگه ام رو هم بهم داد. تو صورتش نگاه کردم و به فارسی گفتم: " خر خودتی ! "
از قبل نوشته شده ها...
امروز تو استخر یک پدر و دختری داشتن شوخی خرکی میکردن. دختره حدودا 20 سالش بود و پدرش حدودا 40 سال. البته سن چینی ها رو باید با تلورانس 5 سال تخمین زد، چون خیلی غلط اندازن.
هی بابا هه پای دخترشو میکشید اون جیغ میزد بعد دختره میود شرت باباشو میکشید. یک سرو صدایی هم راه انداخته بودن که بیا و ببین. نجات غریق هم عین خیالش نبود. نه سوتی نه چیزی. خودش هم داشت تماشا میکرد و لذت میبرد. بعد یک مدت چون باباهه سابقه طولانی تری در خریت داشت انقدر دخترشو اذیت کرده بود که دیدم دختره به یک گوشه استخر کز کرده و داره های های گریه میکنه. با صدای بلند... جای سازمانهای فمینیستی حقوق بشری حسابی خالی بود که گزارش تهیه کنند و بگذارن به حساب آزار جنسی والدین علیه فرزندان و نقض حقوق بشر در کشور چین!
بعد یکی اومد با پنجه پارویی پلاستیکی (از اینها که غواص ها میبندن به پا). از بغلت رد میشد انگار قایق موتوری از بغلت رد شده. خلاصه یک کاری کردن که پشت دستم رو داغ کنم که یکشنبه ها نیام استخر.
بعد از استخر اومدم بیرون تو ایستگاه اتوبوس که تا حدودی شلوغ هم بود ایستاده بودم که دیدم پشت ایستگاه یک نفر ایستاده داره باغچه رو آبیاری میکنه! همونجا جلوی همه! حالم به هم خورد. راه افتادم پیاده رفتم تا ایستگاه بعدی.
بعد اومدم خونه ساعت 12 شب از تو خیابون صداهای خرکی میومد. رفتم دم پنجره دیدم 4-5 تا جوون، دختر و پسر، دارن بلند بلند با هم میگن و میخندن و لگد میزنن به حصار دور باغچه های کنار خیابون و میشکنن.
واقعا بعضی ها لیاقت داشته هاشون رو ندارن. البته نه که آبپاش وطنی ندیده باشم ها. ولی معمولا ما به دیوار خیس میرسیم و صحنه به ثمر رسیدن گل رو از دست میدیم. تازه اینجا همه جا تر و تمیز و مرتب هست و دائم شهرداری خیابون ها رو میشوره و با خیابون های ما که مستراح ها رو رو سفید می کنند فرق داره.
دیشب با بابک رفتیم یک قدمکی بزنیم. تو راه از جلوی یک کتابفروشی رد میشدیم که رفتیم تو. البته فقط برای تماشا چون اکثرا کتاب ها چینی بودن. یک کتابفروشی خیلی خیلی بزرگ و 8 طبقه. که هر طبقه هم فضای حدود 1000 مترمربعی داشت. و تقریبا شلوغ. که صندلی داشت و نشسته بودن و کتاب ها رو میخوندن. و یک Starbucks هم داخل کتابفروشی که بشینی یک قهوه هم بخوری.
یک قسمت از کتابخونه هم بود که نرم افزار میفروختن. مثل ایران کپی! مثلا office 2003 به قیمت 10 یوان. یعنی 1700 تومن.
یاد خیابون انقلاب افتادم و دلم سوخت که چرا ما یک همچین کتابفروشی ای تو کشورمون نداریم.
بدون تردید این کتابفروشی هم خصوصی نبود. چون اینجا هم مثل ایران کتاب پول کاغذش رو هم در نمیاره انقدر که ارزون هست.
الان کتاب Digital Singnal کنار دستم هست. روی جلدش نوشته Allen V.Oppenheim و Hamid Nawab ...
تو پاورپوینت یکی دیگه از استاد ها هم یک تصویری بود که زیرش نوشته بود By Prof. Yazdani
از این اسم ها زیاد هست. خیلی خیلی زیاد. و زیاد بودنشون وقتی با ارزش تر میشه که بدونیم ما فقط یک درصد جمعیت دنیا رو تشکیل میدیم نه 25 درصد...
این اسامی برای پر کردن ایمیل های فورواردی روزانه ما نیستن..
این ها ایرانی هایی هستند که تلاش کردن، سختی کشیدن، تنهایی کشیدن، بیخوابی کشیدن و... نه برای اینکه (به قول اینوری ها) مشت محکمی بر دهان استکبار زده باشن و نه برای اینکه (بقول اونوری ها) بگن من از تبار کوروشم، آرشم، خوروشم، سیاوشم، فشم و مشم و...
نه اصلا...
این ها تلاش کردن که خوشبخت بشن. تلاش کردن که به آرزوهای دلشون برسن. تلاش کردن که سری باشن توی سر ها. و چون به همه ی اینها رسیدن، شدن آبروی ایرانی...
ایرانی هنوز پیش هر کسی که اسم ایران رو شنیده باشه آبرو داره و محترمه. نه بخاطر ناوشکن و موشک و هواپیما... بخاطرتمام ایرانی هایی که تک و تنها تلاش کردن بدون اینکه منتظر فراهم شدن شرایط بهتر باشن.
اگر کسی به شما گفته که چند دهه ی پیش ایرانی آبرو داشت و همه بهش احترام میگذاشتن... دروغ نگفته.. ولی همون هایی که اون موقع احترام میگذاشتن و الان دیگه نمیگذارن، احترامشون رو بردن توی کشورهای امارات و عربستان و قطر به شیخ های عربی میگذارن. همون بهتر که اونها دیگه به ما احترام نگذارن.
ما توی همون دهه ها شریعتی و جلال آل احمد و صمد بهرنگی و ... داشتیم که آسوده نبودن ولی هنوز هم یادشون زنده است و محترم.
1000 سال پیش بوعلی سینا و ابوریحان بیرونی توی ایرانی زندگی میکردن که سامانیان سلاطین بی لیاقتش بودن. اما نه اونموقع و نه حالا کسی سامانیان رو بیاد نمیاره... ولی بوعلی سینا رو تمام دنیا میشناسن.
ایرانی روی نوک انگشت های پای خودش فرا تر از حد و مرز سرزمینش، دستش رو به هر آرزویی که می خواسته رسونده.
شاید ما به اندازه آلمانی ها ، که سهمشون از جمعیت دنیا تقریبا مثل ماست (85 میلیون) ، مخترع و مکتشف ودانشمند و متفکر نداشته باشیم ولی حداقل میتونیم توی منطقه ی پر از آشوبی که قرار گرفتیم، سرمون رو با افتخار بالا بگیریم و بگیم :
I come from Iran.