رابرت رو یادتونه؟ که همیشه میخواست بچه باشه؟
یکبار یک 10 دلاری پیدا کرده بود و فکر می کرد اگه بچه بود باهاش چیکار میکرد. بعد به ذهنش رسید که بلیط اتوبوس می خرید و باهاش همه ی اتوبوس های شهر رو یکی یکی سوار می شد و تا ایستگاه آخرش می رفت.
الان تفریح من اینجا شده اتوبوس سوار شدن. تو گوگل مپ مسیر هارو چک میکنم و شماره اتوبوس ها رو در میارم بعد سوار میشم. تو اتوبوس که نشستم تقریبا می دونم بعد از چند تا چهار راه باید بپیچه و میشمرم که بعد ازچند تا پیچ من باید پیاده بشم. چون اسم ایستگاه ها به چینی نوشته شده و نمیشه خوند.
امروز یک تنوعی به این کار دادم. یک اتوبوسی رو سوار شدم که مسیرش رو چک نکرده بودم. فقط دیروز که Wujiaochang بودم وقتی داشت رد میشد شمارش رو خوندم. خیلی هیجان انگیزتر شد. چون دیگه نمیتونستم پیش بینی کنم که کدوم ور می پیچه. ولی خوب باز حواسم بود که بدونم چقدر دارم از خونه دور می شم.
اینجا به اینکه کسی رو بتونی پیدا کنی و آدرس بپرسی اصلا نباید دل خوش کنی. فقط برای مواقع اظطراری که دیگه حسابی گم بشم و نتونم راه خونه رو پیدا کنم. آدرس خونه رو به چینی نوشتم و توی جیبم دارم که نهایتش میدم به راننده تاکسی برم گردونه به نقطه صفر.
اینجا تو همه اتوبوس ها 2 تا تلویزیون 21 اینچ LCD هست که شبکه اصلی شون توش پخش میشه. من بیشتر اخبار هواشناسی و این جور چیزا رو اینجا میبینم. الان هم داشت اخبار ورزشی پخش میشد. همه چی که به چینی بود حتی زیر نویس ها. اما انگار منچستر 2 تا خورده بود. از کدوم تیم نمی دونم. فقط قیافه فرگوسن رو دیدم که مثل بز داشت تیمش رو نگاه میکرد. آخ که اینجا جوونا چقدر عشق فوتبالن. با این همتی هم که اینها دارن فکر کنم دو سه سال دیگه ایران حسرت یک مساوی از چین به دلش بمونه.
خلاصه بالاخره این اتوبوس طبق انتظار رسید به Wujiaochang. اینبار شب بود و خیلی باحال تر بود.
من که صاف رفتم سراغ رستوران ها. نمیدونم کی منو هل داد توی McDonald و یک دفعه به خودم اومدم دیدم تو صف همبرگر هستم. زیاد دل خوشی از همبرگر ندارم. اونم McDonald که از کف دستم هم کوچیکتره. داشتم فکر می کردم این آمریکایی ها خوب میدونن چطوری همه جای دنیا برن و از گشنگی نمیرن. ولی واقعا اون شکم های گنده و هیکل های لندهور آمریکایی با این ساندویج چسقلی سیر میشه؟
ما که سیر نشیدیم. ولی خودمونیم من تنها خارجی تو اون رستوران بودم. باقی همه چینی بودن. شک دارم شرکت McDonald از اینجا سودی عایدش بشه. شایدم حق امتیاز میگیره. خیلی تحفه است این آشغالا. حالا مثلا ما دلمون خوشه که McDonald نداریم و مرگ بر امریکا و اله و بله... خوب مگه اون فست فود های شریعتی و ولیعصر... چیزی بجز این آشغالا به خورد ملت میدن؟ اون سیب زمینی خلالی ها که مثل اسفنج پر از روغن سوخته میمونه...
هیچ وقت دلم واسه هیچ فست فودی آب نشده. حتی وقتی از گرسنگی در حال مردن بودم.
داشتم فکر میکردم تو این دوره زمونه بهترین چیزی که فرهنگ یک کشور رو به دنیا معرفی میکنه رستوران و غذا هستش. کاش یکم اینجا رستوران ایرانی داشت که تا میگفتم از ایران اومدم همه بجای اینکه یاد اخبار دیشب بیفتن یاد کباب و قرمه سبزی و فسنجون بیفتن و کیف کنن. البته قیمت هم خیلی مهمه. وگرنه اینجا هم رستوران شیراز هست. رستوران حاتم هم تو دبی بود ولی ما که وسعمون به حاتم تهران هم نمی رسید ...
این McDonald اگه قیمتش فقط 5% بیشتر بود شرط می بندم نصف مشتری هاش رو از دست میداد.
امروز پلیس تو فروشگاه زیاد قدم میزد. حتی توی Mcdonald هم سرک میکشید. فکرکنم شب تعطیلی بود برای همین. البته پلیس فقط تو دل ما ایرانی ها حس نا امنی ایجاد میکنه. وگرنه همه جای دنیا با بودنش مردم بیشتر احساس آرامش می کنن. علتش هم اینه که ما ایرانی ها همه بالاخره یک کار غیر قانونی تو پرونده مون هست. حالا یا ماهواره داریم یا تو ماشین کاست یا CD غیر مجاز گوش میدیم که غیرقانونی هستش یا اینکه دوست پسری دوست دختری چیزی داریم که اینم باز جرمه. که البته همه ی اینها کلی جای بحث داره و به من هم ربطی نداره ولی به هر حال ما مجرم هستیم و این باعث میشه از پلیس فراری باشیم.
هنوز سر دلم خالی بود که اومدم بیرون. هوس کردم برم رستوران ایتالیایی و با سوپ سر و ته قضیه رو هم بیارم. اینجا هم حسابی شلوغ بود. گارسون منو رو آورد و من سوپ Pumpkin یا همون کدوتنبل سفارش دادم. یکی نبود بگه آخه پسر خوب تو ننه ات از این سوپ ها پخته بود برات یا بابات که هوس کردی؟ فقط قیافش قشنگ بود. اگه آشپزش اون شیرجه ای روکه من به سمت اولین قاشق زدم میدید حتما کلی شرمنده میشد.
و دوباره مخم پر علامت سوال شد: چرا اینا تو سوپ میگو ریختن؟ خوب حالا که ریختن چرا میگو ها رو نپختن؟ چرا نشستن؟ چرا خوب پاکش نکردن؟ اصلا من چرا اینجام؟
خلاصه اینکه :
ای شکم خیره به نودل بساز تا نخوری غذای آشغال دوتا دوتا