وقتی نمی تونی حرف بزنی خوب لالی. وقتی نمی تونی بفهمی دیگران چی میگن خوب کری.
وقتی نمی تونی بخونی کوری و وقتی نمی تونی بنویسی بی سوادی.
همه ی اینها رو گفتم که بگم من یک آدم علیل و ذلیل و بی سوادم. چون چینی نمی دونم.
این مشکل مردم چین نیست که انگلیسی نمی دونن بلکه بر عکس مشکل من هستش که چینی بلد نیستم و می خوام بین این مردم مهربون راحت زندگی کنم.
دیروز وقتی توی بانک مثل بچه ها دنبال کارمند بانک اینطرف و اونطرف می رفتم که بهش بفهمونم میخوام چیکار کنم یک لحظه خیلی از خودم بدم اومد. از ضعف خودم. ندونستن زبان یک نقص هست و باید دیر یا زود این نقص رو برطرف کرد.
امروز اولین جلسه از کلاس زبان چینی بود. هیچ کدوم از همکلاسی های اینترنشنال علارغم اینکه 45 دقیقه منتظر شدیم تا بیان نیومدن. و استاد اومد کنار من رو صندلی نشست و شروع کرد باهام زبان کار کردن. مثل معلم خصوصی. خیلی خوب بود.
احساس می کردم داره سوزن میزنه به شب تاریک من تو آسمون پهناور چین. روزنه های نور داشتن به صورتم می خوردن. حس می کردم داره یک نفر دیگه درونم متولد میشه.
یاد اون روزای کلاس اولیم افتادم که معلم ام آقای صدوقی یادش بخیر روی مقوای بزرگ الفبا رو برامون نوشت و زد گوشه ی کلاس و ما تا آخر سال همه ی اون الفبا رو یاد گرفتیم. و من الان دارم با همون الفبا این جملات رو اینجا می نویسم.
وقتی کلاس تموم شد و میون جمعیت دانشجوها قدم می زدم دیگه وقتی صداشون رو میشنیدم حس نمی کردم که اصوات نا هماهنگ و یا بقولی نویز به گوشم میخوره. احساس می کردم کلماتی به گوشم میخوره که معنی دارن ولی من معنی شون رو نمی دونم. شاید آدم بگه خوب چه فرقی میکنه؟ ولی باید بگم فرقش رو وقتی حس میکنی که هر دو حالت رو حس کنی.
آدم وقتی هیچی نمی دونه صداهایی که به گوشش می خوره با صدای بوق ماشین یا کلنگ یا دزدگیر ماشین همسایه هیچ فرقی نداره و کم کم توی اون محیط سر درد میگیره.
اما وقتی می دونی که اینها کلمات با معنی هستن بجای اینکه گوشت اونها رو دفع کنه و پالس منفی برای مغزت بفرسته برعکس کنجکاوت می کنه که معنیشون رو یاد بگیری و این حس کنجکاوی حس مثبتی هست.